آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان
آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

آی آدمها ... آی آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

با هم مهربان باشیم

- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود-

بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود چشم تو قسمت من بوده و باید بشود زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست هیچ کس مانع این بغض نباید بشود بی گلایل به در خانه تان آمده ام نکند در نظر اهل محل بد بشود؟ تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد - او فقط آمده بود از دل ما رد بشود- تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است خون من ضامن دیدار تو شاید بشود... "حامد بهاروند"

غزل

وقتی غزل به یاد تو تفسیر می شود
این دردهای مانده به دل پیر می شود
با گرمی نگاه تو ای آفتاب عشق
این اشکهای یخ زده تبخیر می شود
در خوابی از غریبی و تشویش خفته ام
... خوابی که با حضور تو تعبیر می شود
بی حرف های ساده و شفاف پاک تو
حتی دلم زشعر و غزل سیر می شود
چندیست نبض ثانیه ها کند می زند
برگرد ، بی تو وعده ی دل دیر می شود....

پری

(شعری زیبا و دلنشین از شهریار))

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

... هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهـــد تاوان اگـر تن ناتـوان است ای پــــری

پیل مــاه و ســال را پهـــلو نمـــی کـــردم تهـــی
با غمت پهلو زدم، غم پهــلوان است ای پــــری

هر کتاب تازه ای کـــــــز ناز داری خـــود بخــــوان
من حریفی کهنه ام، درسم روان است ای پری

یاد ایامــــی که دلــــهــــا بود لــــــبریز امیـــــــــد
آن اوان هم عمر بود، این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نــواهــای جـــرس گاهـــی به فـــریادم بــرس
کیــــن ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کـــام درویشـــــان نداده خـدمت پیران چه سود
پیــــر را گــــو شــهریار از شبروان است ای پری
See More

؟؟؟

رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه
...
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم، او مرده و من سایه اویم

من او نیم، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
(سیمین بهبهانی)

یک نفر

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبردرکوچه های شهر ما ...پیچیده است
دوره گردی در خیابانها ....محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را.... برچیده است
عاش...قی می گفت روزی ....روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری.... این تابلو را دورمیدان دیده است

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

بهار

دلم گرفته پدر...
برایم بهار بفرستید ...
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید ...
دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست ...
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید ...
... اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار ...
...برای دخترک خود " قرار " بفرستید ...
غم از ستاره تهی کرد آسمانم را ...
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید ...
به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند ...
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید ...
تمام روز و شب من پُر از زمستان است ...
دلم گرفته برایم بهار بفرستید ...

دلم گرفت

خود را شبی در اینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
... حتی ستاره ای هم نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح اینه برفی نسشت
دستی بر ان سپیده کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در ان سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای را نکشیدم دلم گرفت....

خاطرات

در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
... وفقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند
دست ناخورده به جا می ماند...

????

رفت تنها آشنای بخت من

رفت و با غم ها مرا تنها گذاشت
...
چون نسیم تندپو از من گریخت

آهوانه سر به صحراها گذاشت .



ماه را گفتم که : ماهِ من کجاست ؟

گفت : هر شب روی در روی منست .

در دل شب هرکجا مهتاب هست، ماهِ تو بازو به بازوی منست.



باغ را گفتم که : او را دیده ای ؟

گفت : آری عطر این گلها از اوست .

لحظه ای در دامن گلها نشست ،نغمه ی جانبخش بلبل ها از اوست .



چشمه را گفتم : ازو داری نشان ؟

گفت : او سرمایه ی نوش منست .

نیمه شبها با تنی مهتابرنگ

تا سحرگاهان در آغوش منست .



از نسیم فرودینش خواستم

گفت : هر شب می خزم در کوی او

این همه عطری که در چنگ منست

نیست جز عطر سر گیسوی او



ای دمیده ! ای گریزان عشق من !

چشمه ای ؟ نوری؟ نسیمی؟چیستی؟

دختر ماهی ، عروس گلشنی

با همه هستی و با من نیستی ...

مه

بیابان را سراسر، مه گرفتست
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق
می ریزدش آهسته از هر بند
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود، عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند. به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهند گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پایید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته
نفس بشکسته در هذیان گرم
مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند...