آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان
آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

آی آدمها ... آی آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

با هم مهربان باشیم

ترک پریچهره

آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ او دمبدم از چشمه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست، دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری ست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

شرح پریشانی

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه‌ی بی‌سروسامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟!

سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟!

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله‌مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه‌زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی‌سروسامان دارد؟!

چاره این است و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دلارای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من این است و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

کودک گستاخ و بازیگوش


نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمی‌خواهم بدانم کوزه گر از اندام خاکم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشدبه دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یک ریز و پی‌در پی

دمش را بر گلویم سخت بفشارد

وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشکند در من، سکوت مرگبارم را

( دکتر علی شریعتی)

باز باران


باز باران,

با ترانه,

با گهرهای فراوان

می خورد بر بامِ خانه

*

من به پشتِ شیشهْ تنها

ایستاده:

در گذرها رودها راه اوفتاده.

*
شاد و خرّم

یک دو سه گنجشکِ پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

*
می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

*
یادم آرد روزِ باران

گردشِ یک روز دیرین

خوب و شیرین

تویِ جنگل های گــــیلان:

*
کودکی ده ساله بودم

شاد و خرّم

نرم و نازک

چست و چابک

*
از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

*

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دلِ من روزِ روشن.

*

بوی جنگل, تازه و تر

همچو می, مستی دهنده

بر درختان می زدی پَر

هر کجا زیبا پرنده.

*

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چترِ نیلوفر, درخشان

آفتابی.

*

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دَم به دَم در شور و غوغا.

*

رودخانه,

با دو صد زیباْ ترانه

زیرِ پاهای درختان

چرخ می زد... چرخ می زد همچو مستان.

*

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

تویِ آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی.

*

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو آهو,

می پریدم از سرِ جو,

دور می گشتم ز خانه.

*

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهرِ چاه و بهرِ خاله

می شکستم کَـردِه خاله (1)

*

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشکِ سرخ و مشکی

*

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لبِ بادِ وزنده

رازهایِ زندگانی.

*

هر چه می دیدم در آنجا

بود دلکش, بود زیبا

شاد بودم,

می سرودم:

*

" روز! ای روزِ دلارا!

داده ات خورشیدِ رخشان

این چنین رخسارِ زیبا,

ورنه بودی زشت و بی جان!

*

این درختان

با همه سبزیّ و خوبی

گو, چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهرِ رخشان!

*

روز! ای روز دلارا!

گر دلارایی ست از خورشید باشد.

ای درختِ سبز و زیبا!

هر چه زیبایی ست از خورشید باشد..."

*

اندک اندک, رفته رفته, ابرها گشتند چیره

آسمان گردید تیره

بسته شد رخسارهء خورشیدِ رخشان

ریخت باران, ریخت باران.

*

جنگل از بادِ گریزان

چرخ ها می زد چو دریا.

دانه های گردِ باران

پهن می گشتند هر جا.

*

برق چون شمشیرِ بـرّان

پاره می کرد ابرها را

تندرِ دیوانه غـرّان

مشت می زد ابرها را.

*

رویِ برکه, مرغِ آبی

از میانه, از کناره,

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

*

گیسویِ سیمینِ مِـه را

شانه می زد دستِ باران,

بادها با فوتِ خوانا

می نمودندش پریشان.

*

سبزه در زیرِ درختان

رفته رفته گشت دریا

تویِ این دریایِ جوشان

جنگلِ وارونه پیدا.

*

بس دلارا بود جنگل!

به! چه زیبا بود جنگل!

بس ترانه, بس فسانه,

بس فسانه, بس ترانه

*

بس گوارا بود باران!

به! چه زیبا بود باران!

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهایِ جاودانی, پندهایِ آسمانی:

*

" بشنو از من, کودکِ من!

پیشِ چشمِ مردِ فردا

زندگانی – خواه تیره, خواه روشن –

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا! "

(گلچین گیلانی)

(1)کرده خاله: نی یا چوبی که سطل را به آن می نهند و از چاه آب می کشند.

سفرنامه ی باران

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است

که زمین چرکین است

( محمدرضا شفیعی کدکنی )

اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزاندان آدم

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد

گر چه آدم زنده بود



از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود



بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت بر نگشت



قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوب ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از عیسی موسی محمد نا به جاست

قرن موسی چمبه ها است



من که از پزمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندریت ایام زهرم در پیاله زهرمارم در سبوست

مرگ او را چگونه باور کنم



صحبت از پزمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردان با جان انسان می کنند



صحبت از پزمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیلبان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

خانه ی دوست کجاست؟

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خشخشی می شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟

( سهراب سپهری )

به کجا چنین شتابان؟

- "به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

- "دل من گرفته زینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

- "همه آرزویم؛ اما

چه کنم که بسته پایم..."

- "‌به کجا چنین شتابان؟"

- "به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."

- "سفرت به خیر؛ اما، تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه‌ها، به باران،

برسان سلام ما را.

کولی

برایت قصه ای از عشق می خوانم

تو اکنون قصه پرداز منی

افسانه ام بشنو

تو اکنون محرم راز منی افسانه ام بشنو

تو می دانی زمانی کولی بیگانه ای بودم

شکسته خاطری آواره از کاشانه ای بودم

خوش و سرمست بودم

 شادمان بودم

و فارغ از همه جور زمان بودم

و هرجا خوبرویی بود و داهی داشت

من پرواز می کردم

زکویش زود میرفتم

برایش ناز می کردم

و من از دام عشق ماهرویان برحذر بودم

ودایم در سفر بودم

که روزی مرغکی بی جفت

بر بام دلم پر زد

و با دست محبت آفرینش

بر دردم در زد

نگاهی کرد و اغوش مرا غرق محبت کرد

و من در خواب چشمانش فرو رفتم

در آنجا صد هزار افسانه میدیدم

و هر افسانه را صد بار می خواندم

و سرگرم سرود قصه ها بودم

که قلب من گواهی داد

که او تنهاست

و او همچون تو در غمهاست

و بال آرزو بگشودم و می خواستم

با همزبانی آشنا گردم

و در دامان او از رنج تنهایی رها گردم

از این رو فلب پاکم را که تنها هستی من بود

برایش هدیه آوردم

و چشمم را برایش با سرود گریه آوردم

تو بودی قصه پرداز دل تنگم

ولی افسوس

تو تنها نبودی فکر می کردم

و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم

و من آنگاه دانستم 

خطا کردم  گنه کردم

گناهی سخت و نابخشودنی کردم

به عشقت هستی نابوده ام را بودنی کردم

تو شمع محفلی بودی و صد پروانه بود آنجا

تو لیلی پیکری بودی و صد دیوانه بود آنجا

و من آنگه چو دانستم تو خوشبختی

خوش و آواز خوان گشتم

برایت شادمانی آرزو کردم

و آرام از سر کوی تو برگشتم

و تو گفتی برو با آشنای دیگری خو کن

برو بر ماهروی دیگری رو کن

ولی افسوس ای زیبا ندانستی

که من با عشوه زیبا بدن ها خو نمی گیرم

و تیر غمزه خوبان به جان من نمی افتد

دلم می خواست میدانستی ای زیبا

که من با حوریان آسمان هم خو نمی گیرم

دلم تنها غریبان بی کسان آوارگان را دوست می دارد

و هر شب تا سحر در پای آنان اشک میریزد

تو هم گر روزگاری بی کس و بی آشنا گشتی

شکسته خاطر و افسرده و دل مبتلا گشتی

به سوی دشت ما برگرد و با من همزبانی کن

برایت باز می خوانم سرود آشنایی را

و از دل می برم افسانه تلخ جدایی را

                                                    

سیب

تو به من خندیدی و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب الود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من

آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

         خانه کوچک ما سیب نداشت؟