آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان
آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

آی آدمها ... آی آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

با هم مهربان باشیم

??

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.

در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: من ایمیل ندارم.

مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.

مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.

یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.

مرد گفت: ایمیل ندارم

مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین

مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم..


نتیجه: گاهی نداشته های ما به نفع ماست.

ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻣﺠﯿﺪ ﺳﻤﯿﻌﯽ :


ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ، ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ 

ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ

ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻋﻘﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻫﯿﭻ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ

ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ....

ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ

ﺍﻣﺎ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﺯﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺁﺋﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺋﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﮐﯿﺸﺎﻧﺸﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﻧﺪ

ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ !

ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ

ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...

ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ

ﺍﻣﺎ

ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

آرامش

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ،


ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﯿﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ

ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺷﺖ،

ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﯿﻠﻪ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ، ﺗﻮ

ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ،

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ...


ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﺗﯿﻠﻪ ﺭﻭ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ

ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ

ﺩﺍﺩ،

ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩ


ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ

ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ،

ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺗﯿﻠﻪﺍش رﻮ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮ

ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻥ ﯾﻪﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻫﺎﺷﻮ ﻗﺎﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺩﻩ...


ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ...

ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﺍﺳﺖ...


ﻟﺬﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ

 ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺻﺎﺩﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻜﻨﺪ .


(ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ)

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را


که به ماسوا فکندی همه سایه هما را


 


دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین


به علی شناختم به خدا قسم خدا را


 


به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند


چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را


 


مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ


به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را


 


برو ای گدای مسکین در خانه علی زن


که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را


 


بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من


چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا


 


بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب


که علم کند به عالم شهدای کربلا را


 


چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان


چو علی که میتواند که بسر برد وفا را


 


نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت


متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را


بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت


که ز کوی او غباری به من آر توتیا را


 


به امید آن که شاید برسد به خاک پایت


چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را


 


چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان


که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


 


چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم


که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را


 


«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی


به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»


 


ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب


غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود


داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود


 


دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو


گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمیشود


 


جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند


عقل خروش میکند بی تو به سر نمیشود


 


خمر من و خمار من باغ من و بهار من


خواب من و قرار من بی تو به سر نمیشود


 


جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی


آب زلال من تویی بی تو به سر نمیشود


 


گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی


آن منی کجا روی بی تو به سر نمیشود


 


دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی


این همه خود تو میکنی بی تو به سر نمیشود


 


بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی


باغ ارم سقر شدی بی تو به سر نمیشود


 


گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم


ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود


 


خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای


وز همه ام گسسته ای بی تو به سر نمیشود


 


گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من


مونس و غمگسار من بی تو به سر نمیشود


 


بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم


سر ز غم تو چون کشم بی تو به سر نمیشود


 


هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد


هم تو بگو به لطف خود بی تو به سر نمیشود

دل

-- دل آدمها مثل یک جزیره دورافتاده میمونه

مهم نیست کی برای اولین بار پا به جزیره

میذاره، مهم اون کسی است که هیچوقت

جزیره رو ترک نمی کنه

ارزش انسان

اگویند:

علامه جعفری می‌فرمودند:

عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع

مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند..... موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟

معیار ارزش انسان‌ها چیست.؟؟؟

هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند....

بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم:

اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.... کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است.... کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است.......

اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.....

علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی علیه السلام است.

آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ»

آرزو

بجای اینکه آرزو کنید کاش شخص دیگری بودید

به آن چیزی که هستید افتخار کنید.

هرگز نمی دانید چه کسی به شما می نگریسته

درحالیکه آرزویش این بوده که کاش جای شما باشد

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من

مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من

 که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

 زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

 که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

 عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

 در انتظار نفس های دیگرید از من

 خزان به قیمت جان جار می زنید اما

 بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

 عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

 به لب مباد که نامی بیاورید از من

 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

 چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

 شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

 شما که با غم من آشناترید از من

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

 با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

 تا کور سوی اخترکان بشکند همه

 از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم

 با وامی از نگاه تو خورشید های شب

 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

 هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود

 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

 تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

 شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم