آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان
آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

آی آدمها ... آی آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

با هم مهربان باشیم

خواب

روزی می رسد که در خیال خود ؛

جـــای خالی ام را حـــس کنی !

در دلـــت با بغض بگویی :
...
" کــــاش اینجــــا بود " ....

اما مــــن دیگـــر

به خوابــــت هم نمــــی آیـــم ... !!!!

درد دل

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ..! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم.. ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی

کودکی

آن موقع ها ، بچه که بودیم، بچه ی معصومی بودیم ...

حالا سن و سالما ن رفته بالا ولی ...

بزرﮒ که نشدیم هیچ،
...
دیگه حالا همان بچه ی معصوم و دوست داشتنی هم نیستیم...

از این سو مانده و از آن سو رانده
See More

؟؟؟

رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه
...
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب

با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

من او نیم، او مرده و من سایه اویم

من او نیم، آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا، با همه کس، در همه احوال

سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم، این دیده من گنگ و خموش است

در دیده او آن همه گفتار، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ

دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم

آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من، این دل بی مهر

سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
(سیمین بهبهانی)

یک نفر

یک نفر از کوچه ی ما عشق را دزدیده است
این خبردرکوچه های شهر ما ...پیچیده است
دوره گردی در خیابانها ....محبت می فروخت
گوئیا او هم بساط خویش را.... برچیده است
عاش...قی می گفت روزی ....روزگاران قدیم
عشق را از غنچه های کوچه باغی چیده است
عشق بازی در خیابان مطلقا ممنوع شد
عابری.... این تابلو را دورمیدان دیده است

یک چراغ قرمز از دیروز قرمز مانده است
چشمکش را هیز چشمی خیره سر دزدیده است

می روم از شهر این دل سنگهای کور دل
یک نفر بر ریش ما دلریشها خندیده است

دل

حق الناس همیشه پول نیست
گاهی دله !!!

دلی که باید میدادی و ندادی..

بهار

دلم گرفته پدر...
برایم بهار بفرستید ...
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید ...
دلم گرفته پدر ! روزگار با من نیست ...
دعای خیر و صدای دوتار بفرستید ...
... اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار ...
...برای دخترک خود " قرار " بفرستید ...
غم از ستاره تهی کرد آسمانم را ...
کمی ستاره ی دنباله دار بفرستید ...
به اعتبار گذشته دو خوشه ی لبخند ...
در این زمانه ی بی اعتبار بفرستید ...
تمام روز و شب من پُر از زمستان است ...
دلم گرفته برایم بهار بفرستید ...

اشتباه

چه اشتباه بـزرگیست ،

تلخ کردن زندگیمان

برای کسی که در دوری ما

شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند . . .

دلم گرفت

خود را شبی در اینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
... حتی ستاره ای هم نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح اینه برفی نسشت
دستی بر ان سپیده کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در ان سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای را نکشیدم دلم گرفت....

خاطرات

در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
... وفقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می ماند
دست ناخورده به جا می ماند...