آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان
آی   آدمها ... آی   آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

آی آدمها ... آی آدمها .... یک نفر در آب دارد می سپارد جان

با هم مهربان باشیم

........


دنیاست دیگر ...
نفکر بالاترین عبادت هاست
سطل آب، این روزها کسی را به فکر فرو نخواهد برد
تا وقتی که بازی بزرگان باشد !!!!
دنیاست دیگر .......
جنگ بین دو هم سان !! دو قولوهای اندیشه
خوب های بد بد های خوب
داعشی ها با خشونت می کشند و با خشونت کشته می شوند ؟!
تمسخر می کاریم و تمسخر درو میکنیم
حذف می شویم و حذف میکنیم !
اخطار میدادیم و اخطار میگیریم
از زبان مردم حرف ها زدیم و امروز حرف ها می شنویم
مردمی که هیچ گاه نماینده ای نداشتند !!!!!
ضرب المثل ها سایه ی سنگینی دارند
یک بام و دو هواست
دنیاست دیگر .......

........


ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ...
ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ !!
ﻫﻴﭽﻜﺲ, ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ , ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ
ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ , ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻮﺩ ,...
ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﯼ , ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ, ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ
ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...
حسین پناهی

دوری

دوری ، عشقهای عادی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را تشدید می کند ؛ مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد .

٠•●ஜ فرانسوا دولاروشفوکو ஜ●•

........


هیچگاه
به
بی تو بودن هایت
عادت نخواهم کرد
یا بمان...
یا...
یا ، ندارد فقط بمان

تنهایی


ﺣﺴﺎﺩﺕ
ﺑﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺟُﻔﺖ ﮔﯿﻼﺱ
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺣﺎﻟﯿﺴﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ..
.
ﺭﺿﺎ ﯾﺎﺭ ﺍﺣﻤﺪﯼ

کوتاه کن کلام...، بماند بقیه‌اش!

کوتاه کن کلام...، بماند بقیه‌اش!
مرده است احترام...، بماند بقیه‌اش!

از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام...، بماند بقیه‌اش!

هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت؛
 آمد به انتقام...
بماند بقیه‌اش!

شمشیرها تمام شد و نیزه‌ها تمام
شد سنگ‌ها تمام...، بماند بقیه‌اش!

گویا هنوز باور زینب نمی‌شود
بر سینه‌ی امام؟!...
بماند بقیه‌اش!

پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته،
در بین ازدحام...
بماند بقیه‌اش!

راحت شد از حسین همین که خیال‌شان
شد نوبت خیام...، بماند بقیه‌اش!

از قتل‌گاه آمده شمر و ز دامنش
 خون علی‌الدوام...!!
بماند بقیه‌اش!

سر رفت... آه
بعد هم انگشت رفت...!
کاش از پیکر امام...، بماند بقیه‌اش!

بر خاک خفته‌ای و مرا می‌برد عدو؛
من می‌روم به شام...
بماند بقیه‌اش!

دل‌واپسم برای سرت روی نیزه‌ها،
از سنگ پشت‌بام...
بماند بقیه‌اش!

حالا قرار هست کجاها رود سرش!؛
 از کوفه تا به شام...
بماند بقیه‌اش!

تنها اشاره‌ای کنم و رد شوم از آن:
از روی پشت بام...
بماند بقیه‌اش! شاعر:محمدرسولی

خدا


خداوندا نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی! میان این دو گم شده ام، هم خودم و هم تو را آزار می دهم! هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی! خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن !

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
 تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
 در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را


 پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
 از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
 وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
 یکبار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
 بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

خدا

در سال قحطی عارفی غلامی دید که شادمان بود؛
 گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
 گفت: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.
عارف گفت:
 "از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم"

مادر


"قند" خون مادر بالاست
دلش اما همیشه "شور" می زند برای ما

اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید !
حرفها دارد چشمان مادر
گویی زیرنویس فارسی دارد !
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش ...

وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی
و می‌بینی چقدر آهسته می رود
تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !
وقتی صورتش را اصلاح می‌کند و لرزش دستانش را می بینی، می‌فهمی پیر شده !
وقتی بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..
.
در ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم ”
در ۱۵ سالگی : ” ولم کنین ”
در ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم ”
در ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون ”
در ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود ”
در ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
در ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”
در هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...
.
و این رسم زندگی است....
چه آرامشی دارد قدردان زحمات پدر و مادر بودن و هیچ زمانی دیر نیست حتی همین الان....!!(؟)