افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها می گذراند.
خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید.
Jim Rohn
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه ی بن بست.
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمان خود ٬ چون کوه
یادگاری جاودانه٬ بر تراز بی بقای خاک.
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای بهم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را بهم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
.
.
حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم
پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم
.
.
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
چقدر هفتاد هشتاد سال کم است برای دیدن تمام دنیا...
برای بودن با تمام مردم دنیا...
چقدر حیف است که من میمیرم و غواصی در عمق اقیانوس ها را تجربه نمی کنم ...
میمیرم و حداقل یکبار زمین را از روی کره ماه نمی بینم ...
دلم می خواست چند سال در یک جنگل یا یک روستا زندگی کنم...
چند سالی را هم در چند کشور دیگر با آداب و رسومی دیگر...
دلم میخواست چند کلیسا و معبد و مسجد بزرگ جهان را میدیدم و با پیروان ادیان مختلف حرف میزدم که بفهمم مفهوم دین چیست...
دلم میخواست یکبار هم که شده از ارتفاعی بلند و مهیب پرواز میکردم...
دلم می خواست...
دلم می خواست های من زیادند ، بلندند ، طولانی اند ...
اما مهمترین دلم می خواستم این است که انسان باشم ، انسان بمانم و با انسانیت بمیرم...
چقدر وقت کم است...
تا وقت دارم باید مهر بورزم به همین چند نفر که از تمام مردم دنیا سهم من هستن و با من نفس می کشند ...
ما همه باید مهر بورزم به همین جغرافیایی که سهم چشمانمان از جهان است و باید عاشقانه دوست بداریم آنانى را دوستمان دارند،حتى اگر از نظرمان پنهانند و
نمى بینیمشان...
من آن ستاره ی نامرئی ام که دیده نشد
صدای گریه ی تنهایی اش شنیده نشد
من آن شهاب شرار آشنای شعله ورم
که جز برای زمین خوردن آفریده نشد
من آن فروغ فریبای آسمان گردم
که با تمام درخشندگی سپیده نشد
من آن نجابت درگیر در شبستانم
که تار وسوسه بر قامتش تنیده نشد
نجابتی که در آن لحظه های دست و ترنج
حریر عصمت پیراهنش دریده نشد
من از تبار همان شاعرم که سروِِ قدش
به استجابت دریوزگی خمیده نشد
همان کبوتر بی اعتنا به مصلحتم
که با دسیسه ی صیاد هم خریده نشد
رفیق من ! همه تقدیم مهربانی تو
اگرچه حجم غزل های من قصیده نشد
غزلی ساختم از شیوه شهرآشوبیت
برگرفتـــه شده از قصــه ابروهایت
حس خوب غزلم را به چه تشبیه کنم؟
جز بــه احساس بغــل کردن بازوهایت
آنقــدر واژه بـرای غـــزلم داد بـه من
ای بــه قــربان سکــــوت سر زانوهایت
موج دریای تنت وقت سرآسیمه شدن
دلبـــری می کند از جمله جاشوهایت
کودکی هستم و در حسرت چشم عسلیت
می رود دست لبـــم تا لب کنـــدوهایت
اینکه آبادی ما آب و هوایش عالیست
ماجراییست که افتاده به شب بوهایت
سینه ات دشت پر احساس و چراگاه قرق
اینقـدر ظلم نکن در حــق آهـــوهایت
لاک پشت پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی ...اهسته اهسته میخزید ،دشوار و کند و دورها همیشه دور بود ،،،سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و ان را چون اجباری بر دوش میکشید ،،،،پرنده ای در اسمان پرزد ..و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت :این عدل نیست کاش پشتم را اینقدر سنگین نمیکردی ،،من هیچ گاه نمیرسم و در دل لاک سنگی خود خزید ...خدا سنگ پشت را از زمین بلند کرد زمین را نشانش داد ،کره ای کوچک بود و گفت نگاه کن ،ابتدا و انتها ندارد هیچ کس نمیرسد چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است حتی اگر اندکی ،،،،وهر بار که میروی ،،،رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاک سنگی نیست ،،،تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی ......خدا سنگ پشت را بر روی زمین گذاشت ،،،دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور ،،،،سنگ پشت گفت :رفتن حتی اگر اندکی .....و پاره ای از خدا را با عشق بر دوش کشید