زندگی

به نظر من ما انسانها بر روی کره زمین زندگی نمیکنیم ، بلکه سرزمین واقعی ما ، قلب کسانی است که به آنها علاقه داریم .

فراتر از بودن - کریستین بوبن

زمین

حق با کشیش ها بود گالیله!
زمین آنقدرها هم گرد نیست
هر کس میرود دیگر باز نمیگردد

زندگی

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

یاد

یک نفر..

یک جایی..

تمام رویاهاش لبخند توست
...

احساس می کنه که زندگی واقعاً با ارزشه..

پس هر وقت احساس تنهایی کردی

این حقیقت رو به یاد داشته باش که

یک نفر..

یک جایی..

درحال فکر کردن به توست...
 

دلتنگ

دلتنــگم

بــــرای کســـی کـــه مـــدتهـــاست

بــــی آن کـــه بــــــــاشد
...

هـــر لــحظه

زنــــــدگی اش کـــــرده ام .....!

گفتگو با خدا

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت.



این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر


...


به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.



این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.


Interview with god

گفتگو با خدا


I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.




So you would like to Interview me? "God asked."

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟




If you have the time "I said"

گفتم : اگر وقت داشته باشید.




God smiled

خدا لبخند زد




My time is eternity

وقت من ابدی است.




What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟




What surprises you most about humankind?

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟




Go answered ....

خدا پاسخ داد ...




That they get bored with childhood.

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.




They rush to grow up and then long to be children again.

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.




That they lose their health to make money

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.




And then lose their money to restore their health.

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.




By thinking anxiously about the future. That

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.




They forget the present.

زمان حال فراموش شان می شود.




Such that they live in neither the present nor the future.

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.




That they live as if they will never die.

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.




And die as if they had never lived.

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.




And then I asked ...

بعد پرسیدم ...




As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟




God replied with a smile.

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.




To learn they cannot make anyone love them.

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.




What they can do is let themselves be loved.

اما می توان محبوب دیگران شد.




learn that it is not good to compare themselves to others.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.




To learn that a rich person is not one who has the most.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.




But is one who needs the least.

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد




To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.




And it takes many years to heal them.

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.




To learn to forgive by practicing forgiveness.

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرند.




To learn that there are persons who love them dearly.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.




But simply do not know how to express or show their feelings.

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.




To learn that two people can look at the same thing and see it differently.

یاد بگیرند که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.




To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.




They must forgive themselves.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.




And to learn that I am here.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم.

خدا

دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد.چه بخشنده خدای عاشق دارم.که میخواند مرا با انکه میداند گنهکارم.دلم گرم است میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم

!!!!!!!

شبی باران می بارید

کودکی سرش رابه سمت آسمان بلند کرد وگفت

خدایا غصه نخور درست می شود................

خدایا

نزدیکتر ازهمیشه

چند صباحی است باتو صحبت نکرده ام ای خداوندگارم

وقتی دلتنگ تو میشوم عشقم به تورا چندین هزار بار زیاد تر می نگرم

ای معبود من
...


وقتی باتو صحبت می کنم دنیای زشت وبی روح من بهشت بی وصف تو می شود و

تو ای زیبای من

دل خسته ام

یاریم ده

مرا یاری ده که در دنیا همانی باشم که اشرف مخلوق تورا لایق

است

فهم وکمالم کور است



به من فهمی ده که معنای همه ی آنی که ازاین زندگی می خواهم را بفهمم

گمراهم

به من پای رفتنی ده که رفتنش به سوی تو باشد

بی صبرم

به من شکیبایی وصبری بده تازندگی را بدون رضای تو گذران نکنم

گنه کارم

به من توفیقی عطا کن که درب رحمت وآمرزش تو را به روی خود بگشایم

ولی خوشبختم

چون معبودی وزیبارویی چون تودارم

مرا ازشر هرآن چه تورا ازمن جدا می کند

نجات ده .................

سکوت

فریاد را همه می شنوند،
هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است.....