آنها


سلام به "آنها" که همیشه دم دست هستند...

آدم هایی که عجله ندارند. "آنها" که «گوش» هستند.
"آنها" که هوای گفتگو دارند.
"آنها" که کلمه به کلمه با تو هستند.
"آنها" که وقتی تلفنی باهاشان حرف می زنی مرتب نمی گویند:«باشه باشه»،که یعنی خداحافظی.

"آنها" که بلند می گویند: دوستت دارم.
جانم در می رود برای "آنها" که نیمه راه نیستند. نیمه تمام نیستند. پلاک موقت نیستند. یک روزه نیستند.
"آنها" که مدام هستند.
"آنها" که جنس روابط شان همیشگی است.....


سلام به "آنها" که تمام نمی شوند.

آرامش


آرامش نه عاشق بودن است
نه گرفتن دستی که
 محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه
 و نه
قربان صدقه های چند ثانیه ای...
آرامش
حضور خداست
وقتی در اوج نبودن ها
نابودت نمیکند...
وقتی ناگفته هایت را
بی آنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست
 برای بودنش
 التماس کنی
غرورت را
تا مرز نابودی پیش ببری ،
وقتی مطمئن باشی با او
هرگز
تنها
نخواهی بود ...
آرامش یعنی همین
تو بی هیچ قید و شرطی
خدا را داری ...

زندگی


هرگز در زندگی
این دو را ابراز نکنید...

اول آنچه نیستید
دوم همه آنچه هستید.
 
همیشه یادمان باشد
که نگفته ها را میتوان گفت
ولی گفته ها را نمیتوان
پس گرفت.

چه سنگ را به کوزه بزنی و
چه کوزه را به سنگ.
شکست با کوزه است

با آدم هایی که تکلیفشون
با خودشون روشن نیست
دوست نشین..
چون شما رو هم
بلاتکلیف میکنن.

آدم ها را از آنچه درباره
دیگران میگویند
بهتر میتوان شناخت..
تا از آنچه درباره
خود میگویند.

وقتی قهرمان جهان شدم...
انگاه فهمیدم که باید
بیشتر خم شوم
تا مدال قهرمانی
را به گردنم بیاویزند.
'' جهان پهلوان تختی ''

با یک گل هم بهار میشود
اگر در دلمان جوانه بزند.

قدرت در دیدن معایب نیست...
در گفتن محاسن است.

برای دادن گل به دیگران
منتظر مراسم تدفین آنها نباشید .

امشب هنگام خوابیدن
با خود قدری فکر کنیم...
امروز چه کرده ایم که
فردا لایق زنده ماندن
باشیم؟

در مسابقه بین شیر و آهو
بسیاری از آهو ها برنده میشوند...
چون شیر برای غذا میدود
و آهو برای زندگی...
پس هدف مهم تر از نیاز است

محبت


با خود هر روز عهد می بندم که در تلاش باشم به چشمانم بیاموزم فقط زیبایی های زندگی ارزش دیدن دارد وبا خود تکرار
می کنم که یادم باشد.
هر آن ممکن است شبی فرا رسد آنچنان آرام گیرم که دیدار صبحی دیگر ممکن نگردد ، پس هرگز به امید فردا محبت هایم را ذخیره نکنم و این عهد به من جسارت می دهد که به
عزیزترین هایم ساده بگویم : خوشحالم که هستید...

گابریل گارسیا مارکز


باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی
خواه با فرزندی خوب،
خواه با باغچه ای سرسبز
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی
و اینکه بدانی حتی فقط یک نفر
با بودن تو ساده تر نفس کشیده است
یعنی تو موفق شده ای

گابریل گارسیا مارکز

خدا


خودت را که به خدا سپردی؛
  دیگر نگران هیچ طوفانی مباش،،،،
کشتی نوح را یک غیرحرفه ای ساخت وکشتی تایتانیک رایک حرفه ای....

خدا


بر خاکی نشسته بودم ؛
که خدا آمد و کنارم نشست !
گفت : مگر کودک شده ای !؟
که با خاک بازی میکنی !
گفتم : نه ! ولی . . .
از بازی آدمهایت خسته شده ام ! . . .
همان هایی که حس می کنند هنوز خاکم ! . . .
و روح تو در من دَمیده نشده ! . . .
من با این خاک بازی میکنم ،
تا آدمهایت را بازی ندهم !

خدا خندید ! . . .
پرسیدم خدایا ؛
چرا از آتش نیستم !؟
تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم !

خدا امّـا ساکت بود !
گویا از من دلخور شده بود ! گفت :

تو را از خاک آفریدم
تا بسازی ! . . . نه بسوزانی ! . . .

تو را از خاک ازعنصری برتر ساختم . . .

از خاک ساختم
که با آب گـِل شوی و زندگی ببخشی . . .

از خاک که اگر آتشت بزنن ! . . .
بازهم زندگی میکنی و پخته تر میشوی . . .

باخاک ساختمت تا همراه باد برقصی . . .

تو را ازخاک ساختم
تا اگر هزار بار آتش و آب و باد تو را بازی داد ! . . .
تو برخیزی ! . . .
سر برآوری ! . . .
در قلبت دانهٔ عشق بکاری ! . . .
و رشد دهی و از میوهٔ شیرینش لذت ببری ! . . .

تو از خاکی ! . . .
پس به خاکی بودنت ببال . . .
و من هیچ نداشتم !
برای گفتن به خدا ! . . .




در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.

کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.

بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد

که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟

چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …

هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟

به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
 

تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟

شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به زو داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.

میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
 


و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.

بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، پرادو و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.

حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟

میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد.

امید


پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- خودشون اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست میگی؟
- آره ، از ته قلبم

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

"گاهی وقتا انسان ها میتونن با زدن یه حرف ساده دل همرو خوش کنن"

اما حیف ......

مبارزه


مبارزه در راه هدف همواره لذت بخش است، حرکت و نشاط به انسان آرامش می‌بخشد، فقط کافی است درست عمل کنیم.
هرگز ناامید نشوید، زیرا ممکن است آخرین کلیدی که در دست دارید قفل را بگشاید.