آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ او دمبدم از چشمه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست، دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری ست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهی بیسروسامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟!
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟!
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم
بستهی سلسلهی سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزهزنش این همه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بیسروسامان دارد؟!
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
باز باران,
با ترانه,
با گهرهای فراوان
می خورد بر بامِ خانه
*
من به پشتِ شیشهْ تنها
ایستاده:
در گذرها رودها راه اوفتاده.
*
شاد و خرّم
یک دو سه گنجشکِ پرگو
باز هر دم
می پرند این سو و آن سو
*
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
*
یادم آرد روزِ باران
گردشِ یک روز دیرین
خوب و شیرین
تویِ جنگل های گــــیلان:
*
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرّم
نرم و نازک
چست و چابک
*
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
*
آسمان آبی چو دریا
یک دو ابر اینجا و آنجا
چون دلِ من روزِ روشن.
*
بوی جنگل, تازه و تر
همچو می, مستی دهنده
بر درختان می زدی پَر
هر کجا زیبا پرنده.
*
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چترِ نیلوفر, درخشان
آفتابی.
*
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دَم به دَم در شور و غوغا.
*
رودخانه,
با دو صد زیباْ ترانه
زیرِ پاهای درختان
چرخ می زد... چرخ می زد همچو مستان.
*
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
تویِ آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی.
*
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو,
می پریدم از سرِ جو,
دور می گشتم ز خانه.
*
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهرِ چاه و بهرِ خاله
می شکستم کَـردِه خاله (1)
*
می کشانیدم به پایین
شاخه های بیدمشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشکِ سرخ و مشکی
*
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لبِ بادِ وزنده
رازهایِ زندگانی.
*
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش, بود زیبا
شاد بودم,
می سرودم:
*
" روز! ای روزِ دلارا!
داده ات خورشیدِ رخشان
این چنین رخسارِ زیبا,
ورنه بودی زشت و بی جان!
*
این درختان
با همه سبزیّ و خوبی
گو, چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهرِ رخشان!
*
روز! ای روز دلارا!
گر دلارایی ست از خورشید باشد.
ای درختِ سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد..."
*
اندک اندک, رفته رفته, ابرها گشتند چیره
آسمان گردید تیره
بسته شد رخسارهء خورشیدِ رخشان
ریخت باران, ریخت باران.
*
جنگل از بادِ گریزان
چرخ ها می زد چو دریا.
دانه های گردِ باران
پهن می گشتند هر جا.
*
برق چون شمشیرِ بـرّان
پاره می کرد ابرها را
تندرِ دیوانه غـرّان
مشت می زد ابرها را.
*
رویِ برکه, مرغِ آبی
از میانه, از کناره,
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
*
گیسویِ سیمینِ مِـه را
شانه می زد دستِ باران,
بادها با فوتِ خوانا
می نمودندش پریشان.
*
سبزه در زیرِ درختان
رفته رفته گشت دریا
تویِ این دریایِ جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
*
بس دلارا بود جنگل!
به! چه زیبا بود جنگل!
بس ترانه, بس فسانه,
بس فسانه, بس ترانه
*
بس گوارا بود باران!
به! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهایِ جاودانی, پندهایِ آسمانی:
*
" بشنو از من, کودکِ من!
پیشِ چشمِ مردِ فردا
زندگانی – خواه تیره, خواه روشن –
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا! "
(گلچین گیلانی)
(1)کرده خاله: نی یا چوبی که سطل را به آن می نهند و از چاه آب می کشند.
آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین چرکین است
( محمدرضا شفیعی کدکنی )
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزاندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گر چه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت بر نگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوب ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از عیسی موسی محمد نا به جاست
قرن موسی چمبه ها است
من که از پزمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندریت ایام زهرم در پیاله زهرمارم در سبوست
مرگ او را چگونه باور کنم
صحبت از پزمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آن چه این نامردان با جان انسان می کنند
صحبت از پزمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیلبان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
- "به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
- "دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
- "همه آرزویم؛ اما
چه کنم که بسته پایم..."
- "به کجا چنین شتابان؟"
- "به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."
- "سفرت به خیر؛ اما، تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفهها، به باران،
برسان سلام ما را.
تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد ازارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟