پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان
اما باور دار که
آغوش ِ او بسیار بزرگ است ...
تقدیم به همه ی دوستان بارانی ام
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا
تمساح بیرحمانه طعمه اش را میبلعد
و اشک از چشم تمساح سرازیر میشود
ببیننده گمان میکند که تمساح برای قربانی خودش اشک میریزد
درصورتی که این اشک محصول فشاری است که به فک تمساح وارد میشود
به این دسته از اشکها اعتماد نکنید
همان اشک تمساح است.....!
اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت می دهند تا به خبر مرگ من و شما ،
دیگر نگران نخواهید شد که درباره ی شما چه فکری می کنند !
٠•●ஜ دیل کارنگی ஜ●•
مادری بود و دختر و پسری پسرک از می محبت مست
دختر از غصه ی پدر مسلول پدرش تازه رفته بود از دست
یک شب آهسته با کنایه طبیب گفت با مادر این نخواهد رست
ماه دیگر که از سموم خزان برگها را بود به خاک نشست
صبری ای باغبان که برگ امید خواهد از شاخهی حیات گسست
پسر این حال را مگر دریافت بنگر اینجا چه مایه رقت هست
صبح فردا دو دست کوچک طفل برگها را به شاخهها می بست
روحم به گِل نشسته ، برایم دعا کنید
آیینه اى براى دلم دست و پا کنید
احساس مى کنم که به دریا نمى رسم
اى رودهاى تشنه مرا هم صدا کنید
اى زخم هاى کهنه که سرباز کرده اید
با شانه هاى خست؟ من خوب تا کنید
دارم به ابتداى خودم مى رسم - به عشق -
راه مرا از این همه آتش جدا کنید
حالا که خویش را به تماشا نشسته ام
با آخرین غریبه مرا آشنا کنید