اشتباه

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را
در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
...

دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم هیچ پروانه‌ای
پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.
حالا مهم نیست
که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید،
پاکتی سیگار،
گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است...!

چرا ؟

ضربه خوردیم و شکستیم و نگفتیم چرا؟
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟

جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟
...

"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟

دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟

چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟
 

رد پا

روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی رد پاهایم را
در درونت حس می کنی
رد پاهایی که دور می شوند
...
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود

ناظم حکمت

برکه

از برکه
به دریا بزن!

تنهایی‌اَت بزرگ شده است مرد.

( رضا کاظمی )

حال من بد نیست

حال من بد نیست "

حال من بد نیست غم کم میخورم

کم که نه هر روز کم کم میخورم

آب می خواهم، سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد ، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می‌شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمیگویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان

خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین ذل میزنم

گاه بر حافظ تفأل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

"حمیدرضا رجایی رامشه"

محراب عشق من

دیریست در نماز تو افتاده ام به خاک

محراب عشق من،

کی آماده ی منی؟!

در عطر باغ های اقاقی به یاد تو،

شب در حجاب غصه ی پنهان گریستم؛

ماه از میان شاخه به عشقم سلام داد.

برگ از فراز شاخه سر افکند پای خاک.

در سنگلاخ ‌فصل صعوبت ، که سال هاست

خون است

خون

هر چه گیاهست بر زمین؛

خون است، خون

هر چه زمین است بی گیاه،

می خوانمت که باز بخوانی مرا به نام،

می خوانمت که باز بجویی مرا به کام.

من با وضوی مهر تو بیدار می شوم،

من در نماز عشق تو هشیار می شوم،

در چشم های توست که من شعله می کشم،

از آه های توست که من غرق آتشم؛

هر چیز،هر صدا،

تنها به یاد روی تو می آیدم به چشم؛

تنها به یاد نام تو ، می آیدم به گوش.

‌با دست های عاشقم،

در باغ عاطفه،

یک شاخه بر درخت تو پیوند می دهم؛

یکباره در سیاهی شب

صبح می شود

در قلبم آفتاب تو تصویر می شود؛

آن خواب رفته ماه

بر شاخه های جنگل احساس های دور

تعبیر می شود...

در چشم های عاشقم

با خاک سرخ عشق

آماده می کنم گل باغ ِ دل ِترا

آماده می کنم گل باغی که زندگی ست...

‌باران رنج های روان را پذیره ام؛

در هر چه ابر و دود،

در هرچه کوه و رود،

هر لحظه ی وجود،

در بود

در نبود

هر چیز، هر صدا

تنها به یاد روی تو می آیدم به چشم؛

تنها‌ به یاد نام تو می آیدم به گوش.

با یادت ای کبود

هر مرگ واره رنج

آسان کند نمود!

محبو‌ب من وطن!

ای مانده در نگاه تو بهت نگاه شب؛

ای خفته در دهان تو حرف دهان صبح

( برزین آذرمهر)

تو را دوست دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطربوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم

شاعر :پل الوار ترجمه:احمد شاملو

سکوت سرد زمان

"به سکوت سرد زمان"

هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه ها دارم

روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم

هر نفس آهیست، کز دل خونین،

لحظه های عمر بی سامان، میرود سنگین

اشک خون آلود من دامان، می کند رنگین

به سکوت سرد زمان، به خزان زرد زمان،

نه زمان را درد کسی، نه کسی را درد زمان

بهار مردمی ها دی شد، زمان مهربانی طی شد،

(آه از این دم سردیها خدایا)

نه امیدی در دل من، که کشاید مشکل من

نه فروغ روی مهی، که فروزد محفلِ من

نه همزبان دردآگاهی، که ناله ای خرد با آهی،

(داد از این بی دردیها خدایا)

(نه صفایی ز دمسازی به جامِ می

که گَرد غم زدل شوید، که بگویم راز پنهان،

که چه دردی دارم بر جان

آه از این بی همرازی خدایا ،

وای از این بی همرازی خدایا

وه که به حسرت عمر گرامی سر شد

همچو شراری از دل آذر، بر شد و خاکستر شد،

یک نفس زد وهدر شد

یک نفس زد و هدر شد ، روزگار من به سر شد

چنگی عشقم راهِ جنون زد، مردم چشمم جامه به خون زد ، یارا

دل نهم ز بی شکیبی، با فسونِ خود فریبی

چه فسون نافرجامی، به امید بی انجامی، وای از این افسون سازی خدایا

و ا ی ا ز این ا فسون سازی خُد ا یا

( جواد آذر)

باغبان صدا

حرف که می زنی انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند .

تورا دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود

ترا دوست دارم

چون آخرین بسته سیگاری در تبعید .

تو نیستی

و هنوز مورچه ها

شیار گندم را دوست دارند

و چراغ هواپیما

در شب دیده می شود

عزیزم

هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد

از ریل خارج نمی شود .

و من

گوزنی که می خواست

با شاخ هایش قطاری را نگه دارد

عاشق پاییز

تو همان دختر جالیزی نه؟

مثل من عاشق پاییزی نه؟

مثل من، مثل خود من تنها

خارق العاده غم انگیزی نه؟

از تب آینه‌ها سرشارم

تو هم از آینه لبریزی نه؟

به گمانم که شبی جا مانده‌ست

پشت لبخند شما چیزی، نه؟

حرف خاموش مرا می‌فهمی

خودمانیم تو هم تیزی. نه؟

می‌روم ـ پشت سر من ـ بانو!

روشنایی‌ست که می‌ریزی نه؟