بی تو

بی تو من زنده نمانم .....

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده بخونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گوئیا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو من زنده نمانم .....

(هما میر افشار)

عشق رقص زندگیست

عشق رقص زندگیست

هر گاه از غرور آکنده باشی عشق ناپدید می شود

هر گاه عشق بورزی آنگاه بالغ شده ای

کودک از جنس عشق ساخته شده است

.به هر چه عشق بورزی همان می شوی

عشق هیچ مرگ نمی شناسد

زبان قادر به وصف عشق نیست

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست

شناخت عشق شناخت خدا است

عشق در نیستی خانه دارد

همه انسانها عاشق به دنیا می آیند

عشق تنها امیدی است که وجود دارد

به جز عشق همه چیز نابینا است

عشق بزرگترین هدیه خداوند است

فقط عشق می تواند انسان را الهی کند

عشق مطلق است و هراس و تردید نمی شناسد

انسان بدون عشق تاریکی مطلق است

عشق نخستین گام به سوی کبریاست

عشق گلی بسیار ظریف و شکننده است

انسان آنگاه به کمال می رسد که عاشقانه زندگی کند

عشق یک آینه است

زندگی رازی است برای عشق ورزیدن

عشق رقص زندگی است

خدا وعشق هم معنا هستند

هیچ دلیلی برای وجود خداوند به جز عشق نیست

عشق رام نشدنی است

عشق شرط نمی شناسد

زندگی با عشق همان زندگی با خدا است

عشق با بخشیدن رشد میکند

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست...

اوشو:عارف هندی

هذیان یک مسلول

هذیان یک مسلول

همره باد از نشیب و از فراز کوهساران

از سکوت شاخه‌های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران

از مزار بی‌کسی گمگشته در موج مزاران

می‌خراشد قلب صاحب مرده‌ای را سوز سازی

ساز نه، دردی، فغانی، ناله‌ای، ‌اشک نیازی

مرغ حیران گشته‌ای در دامن شب می‌زند پر

می‌زند پر بر در و دیوار ظلمت می‌زند سر

ناله می‌پیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم! فرزند مسلول تو... مادر، باز کن در

باز کن در باز کن... تا بینمت یک بار دیگر

چرخ گردون ز آسمان کوبیده این سان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله، کنده بر جبینم

تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

اشک من در وادی آوارگان، ‌آواره گشته

درد جان‌سوز مرا بیچارگی‌ها چاره گشته

سینه‌ام از دست این تک سرفه‌ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن! مادر، ببین از بادهٔ خون مستم آخر

خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر، زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم

هر چه دل می‌خواست، در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مه رویان و من صیاد بودم

بهر صدها دختر شیرین صفت، فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد، اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر، از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد،‌ در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه! چه دانی سل چه ها کرده است با من؟ من چه گویم

هم نفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله‌ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

از آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیبم

زیورم، پشت خمیده، گونه‌های گود، زیبم

نالهٔ محزون حبیبم، لخته‌های خون طبیبم

کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم

ناله شد،‌افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم

داستان‌ها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیده ی من

بین چه سان خون می‌چکد از دامنش بر دیدهٔ من

وه! زبانم لال، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست، مادر... بی گناهم، کن حلالم

آسمان! ای آسمان... مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را

بس که بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می‌کنم، مادر؟ مگر خون که خوردم

سرفه‌ها، تک سرفه‌ها! قلبم تبه شد، مرد. مُردم

بس کنین آخر، خدا را! جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته... روز رفته، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابم

سرفه‌ها محض خدا خاموش، می‌خواهم بخوابم

عشق‌ها! ای خاطرات...ای آرزوهای جوانی!

اشک‌ها، فریادها، ای نغمه‌های زندگانی

سوزها... افسانه‌ها... ای ناله‌های آسمانی

دستتان را می فشارم با دو دست استخوانی

آخر... امشب رهسپارم، سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته

گرچه پود از تار دل، ‌تار دل از پودم گسسته

عذر می‌خواهم کنون و با تنی در هم شکسته

می‌خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن،‌ فرزند خود را مادر من

پرسه می‌زد سر گران بر دیدگان تار،‌خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان،‌ خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته

دست‌هایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می‌خورد پارو به آب و می‌رود قایق به ساحل

تا رساند لاشهٔ مسلول بی کس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می‌کشد پر

این منم، فرزند مسلول تو، مادر، ‌باز کن در

باز کن، از پا فتادم... آخ... مادر
م... ا...د...ر

صدف

بسترم

صدف خالی یک تنهاییست

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دیگری ...

روزگار غریب

دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین ...

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود

و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین ...

آنکه بر در می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

آنکه قصابان اند بر گذرگاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین ...

و تبسم را لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین ...

ابلیس پیروزمست سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

آی عشق

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود که

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریز گاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست

و خنکای

مرحمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست


غبار تیره تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست

مسافر

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

ومن چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته

ایستاده ام

وهمچنان

به نرده های

ایستگاه رفته

تکیه داده ام...!

بزنم یا نزنم ؟

دارم اما ... بزنم یا نزنم؟

با توام، با تو ،خدا را! بزنم یا نزنم؟


همه حرف دلم با تو همین است که دوست

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟


عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟


گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟


از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟


دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

باران غم

باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

باران

وای باران باران

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور و عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی