پناهم می دهی ؟؟؟

سلام ای چشم بارانی ! پناهم می دهی امشب ؟
سوالم را که می دانی ! پناهم می دهی امشب ؟

منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی ، پناهم می دهی امشب ؟
...
میان آب و گل رقصان ، میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی ، پناهم می دهی امشب ؟

دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها...
در این هنگام رو حانی ، پناهم می دهی امشب ؟

به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی ، پناهم می دهی امشب ؟

رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی ، پناهم می دهی امشب ؟

نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی ؟ پناهم می دهی امشب

برف

و تازه می فهمم
که برف خستگی خداست

آن قدر که حس می کنی
پاک کنش را برداشته
... می کشد
روی نام من
روی تمام خیابان ها
خاطره ها

گروس عبدالملکیان

نمیدونی

دارم یخ میزنم کم کم تو این سرمای ِ بی وقفه... همه جا برف ِ این روزا ولی دستات مثله سقفه... دارم یخ میزنم کم کم ، به آغوشت برم گردون... نخواه چشمامو خیس از اشک ، نذار گم شم تو این بارون... نذار باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ، همیشه آخرش سخته... نخواه باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ، همیشه آخرش سخته... دیگه کار از کار گذشت ، منم با حرفات خوشم... ولی چشمات می گفتن که کم کم باید بارو بست... از وقت رفتنت چشام هرشب غرقِ اشکمه... اگه این ِ عشق ، اگه این ِ آخرش ، اگه از اول فقط این بود باورت... اگه هرچیزی خوردت کرد رفت ، اگه مشکلات رو بهت کردن... من بیشتر شکستمو رفتنت میده بیشتر شکنجم... نامه هاتو حفظم من ، همه خاطراتو دیگه حس کردم... نذار غرور کاری کنه گذشت نکنی ، بیا برگرد مانع هارو بشکن پس... همیشه اولش عشقه ، همیشه آخرش خوبه... کجای ِ جاده جا موندی؟ ، دلم بدجوری آشوبه... نمی دونی چه دل تنگم ، نمی دونی چه بی تابم... به رویا دل خوشم هر شب ، به امید تو میخوابم... نمی دونی... نمی دونی... چه بی تابم... نخواه باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ، همیشه آخرش سخته... نخواه باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ، همیشه آخرش سخته... نخواه باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ، همیشه آخرش سخته... نخواه باور کنم نیستی ، نمیشه باورش سخته... همیشه اولش خوبه ... همیشه آخرش سخت

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،


شدم آن عاشق دیوانه که بودم


در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید


باغ صد خاطره خندید


عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم


پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم


تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام


بخت خندان و زمان رام


خوشه ماه فرو ریخته در آب


شاخه ها دست برآورده به مهتاب


شب و صحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو به من گفتی :


از این عشق حذر کن!


لحظه ای چند بر این آب نظر کن


آب ، آئینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!


تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!


با تو گفتم :‌


"حذر از عشق؟


ندانم!


سفر از پیش تو؟‌


هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد


چون کبوتر لب بام تو نشستم،


تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"


باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم


تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم


سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!


اشکی ازشاخه فرو ریخت


مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!


اشک در چشم تو لرزید


ماه بر عشق تو خندید،


یادم آید که از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!


بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

اشک

    اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشق ام بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا جیزی چنان که بدانی..........

من درد مشترک ام مرا فریادکن.

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

من با تو سخن می گویم.

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زنده گان و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال، عاشق ترین زنده گان بودند

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست............

گریه پنهانی

...............................گریه ی پنهانی

( برای این روزهای ابری خودمان )

آسمانم را گرفتی، سایبانم را مگیر
...

بالهایم را شکستی، آشیانم را مگیر

نامی از من بر زبان جاری مکن، بگذار تا
مدتی هم در خودم باشم، نشانم را مگیر

طعنه های آشکارِ لحظه های شک و خشم
گریه ی پنهانـی و سـوز نهانـم را مگیر

وقت" نه" گفتن به نامردم، دهانم را مبند
لحظه ی آتش به پا کردن زبانم را مگیر

راحتم از بیم دشمن، فارغم از خیر دوست
دوستانم را رها کن، دشمنانم را مگیر

*
روزگار ! ای بی مروت فتنه ی ایمان سِتان
هر چه می خواهی بگیر، اما امانم را مگیر

................................................سهیل محمودی

نشد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

 که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

 هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

 هر کسی در دل من جای خودش را دارد

 

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

 عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد

سیگار

سیگارم را در قابِ پنجره می تِکانم بی هیچ واهمه یی؛
زیرا که جهان زیر سیگاری من است!
بر گونه ی راستم اشک؛
بر گونه ی چپم خون!
می گریم!
می گریم بر هرچه که نارواست!

پدر

پدران
راستگوترین مردمانِ زمین‌اَند
وقتی دو قدم مانده به مرگ
پشتِ پرده‌ی چشم‌های‌شان را نشان می‌دهند
و ما
...
مادرانِ حقیقیِ خود را می‌شناسیم!

( رضا کاظمی )