آرزو


دلم امروز
می خواهد
ترا با مهربانی در بغل گیرم.
ترا
...

هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.

تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.
سفید و سرخ را، امروز
سیاه و زرد را، امروز
تمام مردم روی زمین را، دوست می دارم.

مپندارید من مَستم،
که من هشیار هشیارم
بدانائی قسم
بر این زمین
ای خواب! ای بیدار!
فقط در لحظه هایی این چنین پر ارج
فقط در لحظه هایی این چنین شیرین
یقین دارم که من
هستم.

بیا تا من ترا، با مهربانی در بغل گیرم
مرا بگذار تا گویم
ترا چون جان شیرین، دوست می دارم.
ترا
هر کس که می خواهی تو باشی،
باش.

خودم را کاملا خوشبخت می دیدم
اگر امروز؛
زمین کوچکتر از یک سیب قرمز بود
و من آن سیب را در دست خود
احساس می کردم.

دلم امروز می خواهد بهر آهو بگویم:
عشق من، ای عشق!
به هر گرگی
بروی این زمین:
ای دوست!

دلم امروز می خواهد
که بگشایم بروی هر کسی در شهر زندانی است
درِ سلول زندان را.
بروی هر کسی
بر خاک
در هر جا که زندانی است.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!
چنان اجداد خود، در پیش از تاریخ
میان جنگلی تاریک
میان جنگلی پر خوف؛
از یک صاعقه
یک رعد
یک آتشفشان
یک باد.
من از خود در شگفتم، در شگفت امروز!

نمی دانم که در من
این چه احساسی است.
طبیعت!
ای خدای باستانی!
ای خدای خوب!
طبیعت؛ ای خدای من!
اگر خوبم؛ یقین این خوبیم از توست.
و این اعجاب آور معجزه، از توست؛
که از آفاقِ قلب خسته ام
ابر کدورت
دور می گردد،
کدورت از تمام ناامیدی ها
کدورت از تمام نامرادی ها.
دلم می خواست
در این لحظهٔ فرخندهٔ جاوید؛
تمام مردم روی زمین
اینجا کنارم
صاحب یک دست می بودند
و من با یک جهان شادی
و من با یک جهان لذت
میان دست خود، آن دست را
احساس می کردم.

قلب

برای زیستن دو قلب لازم است،
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند !

احمد شاملو

کاش می شد به تو گفت،.......

کاش می شد به تو گفت،.......

سالها پیش از این.......

در خزانی زیبا، در غروبی غمگین،..

در سکوتی سنگین ما بهم بر خوردیم.

من برای دل تو، تو برای دل من،.....

روزها از پی هم......

من و غم با هم از گذر گاه زمان می گذریم...

تو سرا پا شادی، غرق در نشعه این آزادی.......

غافل از سلسله بند نگاهت بودی که،.......

در آن ، این دل بیچاره من بی خبر گشت اسیر.

من در اندیشه زیبایی آن فصل خزان......

در زمستانی سرد با دلی رفته ز دست ، ..........

زیر لب می گفتم:

کاش می شد به تو گفت :

که تو تنها سخن شعر منی......

کاش می شد به تو گفت:

که تو تنها از برای دل نومید منی.......

کاش می شد به تو گفت:

تو مرو دور مشو از بر من...

تو بمان تا که نمیرد دل من.

حیف می دانم من که تو یک روز !.......

همانگونه که بود آمدنت در خزانی زیبا،...

در غروبی غمگین ، در سکوتی سنگین که به پایت نشسته ام.....

به امید وصال .......

زیر پا می نهی و می گذری!؟.........

کاش می شد به تو گفت

کاش می شد به تو گفت :

که تو تنها سخن شعر منی......

کاش می شد به تو گفت:

که تو تنها از برای دل نومید منی.......

کاش می شد به تو گفت:

تو مرو دور مشو از بر من...

تو بمان تا که نمیرد دل من.

وصیت نامه زیبای حسین پناهی

وصیت نامه زیبای حسین پناهی


قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم،انگشتهای مرا به رایگان دراختیاراداره انگشتنگاری قراردهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبورهرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گازازداخل گوراینجانب اکیداممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است:

" که زگهواره تا گور دانش بجست."

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.


از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

باز باران

باز باران با ترانه٬

میخورد بر بام خانه»

خانه ام کو؟ خانه ات کو؟
...
...

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر کجا رفت؟

خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست

آرزو هست؟٬در دل تو
کودک خوشحال دیروز

غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد

آرزوها رفته بر باد 
 
 باز باران
میخورد بر بام خانه
بی بهانه٬بی ترانه

شایدم گم کرده خانه

مرد خوشبخت فقیر

دوستت دارم را

به تو می گویم، به تو ای چشمه ی نور

به تو ای باغ بلور

به تو ای خوشه ی سرشار امید

که فضای دلم این شالیزار

یکدم از جلوه ی پر گستره ات خالی نیست

ای طنین نفست در تپش قلب سکوت

نرم چون سایش بوی گل باران زده بر بال نسیم

پاک چون بوسه ی پروانه به زلف تر شبنم،

و عبور از پل باد

ای سراپای وجودم شده لبریز تو چون جام و شراب

از تو خالی شدنم

آخرین فصل کتاب

بی تو من دلتنگم

مثل ابری که نبارد هرگز

غربتم بی تو سرانجام ندارد هرگز

خلاء زندگیم را روزی

رنگ چشمان تو از هم پاشید

روی خاکستری آب حبابی ترکید

بی تو خاموش تر از مرغ اسیری بودم

که نمی کرد عبور از قفسش حتی باد!

چشم های تو به من فرصت پیغام و سرود

دست های تو به من رخصت آزادی داد

و شب سرد سکوتم را

پیوست به بیداری نور

و طلوع فریاد

سایبان تنم این تب زده در این برهوت

تا ابد ساقه ی سرسبز و نوازشگر دستان تو باد

تو نباشی من و این بستر سرگردانی

من و گهواره ی یاد

و هماغوش سرم بالش باد

نفست گرم تر از تابش خورشید به دامان عطش ناک کویر

گونه ات داغ تر از لاله ی تاول زده در هرم بیابانی دور

جامه ات برگ گل سرخ در آغوش نسیم

و تنت موج نوازشگر نور

چشمهایت گل صدبرگ غرور

گرمی ناب تنت در رگ پرجوش صحاری تب روز

و نگاهت به شب وسوسه، فانوس نجابت افروز

و برای دلم این عشق بزرگ

رنگ لبخند غریبی است به رخساره ی ماهیگیری

که تن خم شده اش،

طرح کامل شده ی تنهایی است.

ولی از معجزه ی بخت اینک

صید او یک پری دریاییست

لب رودی کوچک

غرق ناباوریش یافته در تور حقیر

مرد خوشبخت فقیر.

تصور کن

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته جهانی که هرانسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول ونژادو قدرت ارزش نیست جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضِد شورش نیست
نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی...
مین جا نمی‌زاره
همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن
جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت
جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی



تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س تمام جنگ‌های دنیا، شدن مشمول آتش‌بس
کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم
بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا

گله‌ی یار دل‌آزار

گله‌ی یار دل‌آزار
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود
****
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد
به جفا سازد و سد جور برای تو کشد
****
شب به کاشانه‌ی اغیار نمی‌باید بود
غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود
همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود
یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود
تشنه‌ی خون من زار نمی‌باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست
****
دیگری جز تو مرا اینهمه آزا نکرد
جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مکش از پی آزردن من
****
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
****
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم
****
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
****
مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو
از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
****
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش
****
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد
****
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم
عاجزم چاره‌ی من چیست چه تدبیر کنم
****
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است
گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
****
مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو
به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو
از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو
خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو
از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
****
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بشنو پند و مکن قصد دل‌آزرده‌ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده‌ی خویش
****
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خودکام به ناکام روم
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم
از پیت آیم و با من نشوی رام روم
دور دور از تو من تیره سرانجام روم
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد
جان من این روشی نیست که نیکو باشد

****
از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی
یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی
چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی
بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی
حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی
نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن
****
درد من کشته‌ی شمشیر بلا می‌داند
سوز من سوخته داغ جفا می‌داند
مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند
همه کس حال من بی سر و پا می‌داند
پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند
عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند
چاره‌ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
****
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم
****
چند در کوی تو با خاک برابر باشم
چند پا مال جفای تو ستمگر باشم
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم
از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم
می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی
طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

****
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای
****
اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم
زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم
دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم
همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم
لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم
هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
****
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم
ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم
گره ابروی پرچین ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم
طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای
کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای
****
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم
همه جا قصه‌ی درد تو روایت نکنم
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم
خویش را شهره‌ی هر شهر و ولایت نکنم
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهیل است
سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

شرح پریشانی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
****
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم
بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
****
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
****
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
****
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهدبود
****
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست
نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
****
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
****
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگر اشعاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی
****
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
****
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
****
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
****
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می‌شوی شهره به این فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری‌ست مبادا که ببازی خود را
****
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
****
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند