کاش در دهکده عشق فراوانی بود ...توی بازار صداقت کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم ...مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب...روی شفافترین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد...قرض می دادبه ما هر چه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم...رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است...کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چقدر شعر نوشتیم برای باران...غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا...نام گل های پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر...غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از شبها...غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم...راز این شعر همین مصرع پایانی بود...
طوری ام نیست خرد و خمیرم فقط
همین ...
کم مانده است بی تو بمیرم فقط
همین ...
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در مرز چشمهای تو گیرم فقط
همین ...
نه من دیگر به هیچ چیز لب نمی زنم
گرچه از بوسه های تو سیرم فقط
همین ...
با دیدنت زبان
دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم فقط
همین........
بعد از مرگم مرا در دورترین غروب خاطراتت هم نخواهی دید...
منی را که هر نفس با یادت اندیشیدم
و هر لحظه بی آنکه تو بدانی برایت
آرزوی بهترین ها را کردم...
بعد از مرگم نامم را در ذهنت تداعی نخواهی کرد...
.نامی که برایت بیگانه بود اما در کنارت بود....
بی آنکه خود خواهان آن باشی...
بعد از مرگم چشمانم را روی کاغذ نخواهی کشید..
چشمانی که همواره به خاطر غم ها و شادی هایت بارانی بود
و می درخشید
هنگام دیدن چشمانت....
بعد از مرگم گرمای دستانم را
حس نخواهی کرد...
دستانی که روز و شب رو به آسمان برای لبخندت دعا می کردند...
بعد از مرگم صدایم را نخواهی شنید....
صدایی که گرچه از غم پر بود اما
شنیده می شد تا بگوید:
"دوستت دارم"
بعد از مرگم خوابم را نخواهی دید....
خوابی که شاید دیدنش برای من
آرزویم بود و امید چشم بر هم گذاشتنم....
بعد از مرگم رد پایم را پیدا نخواهی کرد....
رد پایی که همواره سکوت
شب را می شکست تا مطمئن شود تو در آرامش خواهی بود....
بعد از مرگم باغچه ی گل های رزم را نخواهی دید....
باغچه ی گل رزی
که هر روز مزین کننده ی گلدان اتاقت بود...
بعد از مرگم نامه های ناتمامم را نخواهی خواند....
نامه هایی که سراسر شوق از تو نوشتن بود...
بعد از مرگم تو حتی قبرم را نخواهی شناخت....
تویی که حتی روی قبرم از تو نوشتم....
نوشتم:
"دوستت دارم"
و نوشتم:"تو نیز دوستم بدار"
بعد از مرگم تو در بی خبری خواهی بود....
روزی به خاک بر می گردم
سال هاست مرده ام و فراموش شده ام...
روزی که ره گذری غریبه
گردنبندی روی زمین پیدا خواهد کرد
که نام تو روی آن حک شده است...
ناگزیر گردنبند را خاک خواهد کرد...
قبر را روی آن قرار خواهد داد...
روی تپه ای که دور از شهر است
و تو حتی در خیالت هم آن تپه را تصور نخواهی کرد...
آن روز هوا بارانی ست و من می ترسم که مبادا
تو در جایی باشی که خیس شوی و چتری در دستانت نباشد....
من که
به باران و خیس شدن از آن عادت کرده ام... .
به راستی بعد از مرگم فراموش خواهم شد...
احساس سوختن به تماشا نمی شود
اتش بگیر تا که بدانی چه می کشم...