این غیرمنصفانه ترین جنگ جهان است ؛

و تو 

فرمانده ی 

هر دو گردانی !



سربازانی در من

با 

سربازانی در من

                         در نبردند ..!


#بابک_رضایی

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آ یی؟

تو که قطره بارانی بر پیراهنم

دکمه طلایی بر آ ستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گو شه ی لبم

مرردم از عطر لباسم می فهمند

معشوقم تویی

از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته می فهمند

که زیر سر تو بوده است...



#نزار-قبانی

روی دیوار کافه ها بنویسید :

 اگر روزی دو نفره آمدید

 از آن به بعد از پذیرفتن هر کدامتان 

با فرد دیگری

 یا تنها

معذوریم...

یک روز با خودت کنار می آیی

احتمالن یک جایی بین 35 تا 45 سالگی

دیگر کم کم با موضوع شکم داشتنت هم ، کنار می آیی و از خیر آب کردنش می گذری

به کم پشتی موهایت راضی می شوی

و حتی خوشحالی که همین مقدار مو را داری

به جای غصه خوردن از داشتن موهای سفید ، سعی می کنی به این فکر کنی که

یک مقدار موی سفید لا به لای موهای مشکی جذاب تر هم می شود

و از آنجا که هنوز هم کلی موی مشکی داری ، حس جوانی را در خودت زنده نگه می داری

حالا دیگر بیشتر متوجه سلامتیت هستی و از داشتنش خوشحالی

خیلی بیشتر مواظب خودت هستی

به خودت بیشتر می رسی

برای خودت مهم تر می شوی

دلت برای دوستانت بیشتر تنگ می شود

و خیلی بیشتر قدر دوستان و اطرافیان 

و روزهایت را می دانی

آخرِ بستنی را با دقت بیشتری می خوری

و از خوردن تراشه های هندوانه خیلی بیشتر لذت می بری

شاید دلیل این ها ، این باشد که تازه داری متوجه می شوی

روزهای جوانی ، همیشگی نیستند

و به شمارش آنها کم کم فکر می کنی

می پذیری خیلی از واقعیت ها را

خیلی از محدویت ها را

خیلی از نمی شودها را

بخصوص آنهایی که قبلاً دوست نداشتی قبولشان کنی

احتمالن بیشتر به گذشته فکر می کنی

و سعی می کنی کارهای بزرگی که باید یک روزی انجام می دادی را کم کم شروع کنی

یک حس دیر شدن

گذر زمان 

همراه با هنوزم کلی وقت دارم 

در وجودت زنده می شود

کلن دوران خاص و خوبی است

می شود کلی ازش لذت برد

و در کنار پذیرش بیشتر واقعیت ها و محدودیت ها

کلی کارهای بزرگ انجام داد

شاید به همین احساس باشد که می گویند : " میانسالی "

میانسالی یک جایی است که  ۵۰ درصد راه را رفته ای

یک روز و یک جایی با خودت خلوت می کنی

و یک دادگاه تشکیل می دهی

دادگاهی که قاضی و متهمش خودت هستی

و در این دادگاه است که باید به یک پرسش مهم 

جواب بدهی :

" آهای حواست هست که ساعت شنی عمرت نصف شده؟!

من کجا هستم ؟

و به کجا میخواهم بروم؟ 

باقی زندگیم را چه جوری میخواهم ادامه دهم؟ "

قطعا این پرسش و جواب آن مهمترین دغدغه این روزهایت می شود ...


چقدر...


زندگی قشنگ می شود...


وقتی کسی را داشته باشی...


که پا به پای تو...


دیوانگی کند

پروفسور حسابی:
22 سال درس دادم؛

1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم. (چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)

2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم! (چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)

3-هر دانش آموزی دیر آمد،  سر کلاس راهش دادم! (چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم. (چون اینقدر جذاب درس میدادم 
که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)

5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم! (چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد) 
6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..) 7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)

8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم
و گروهی تنبیه کردم! (چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سر گرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)  9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم! )

یاد و نامش گرامی باد

ساختار جامعه انسانی مانند بازی دومینو است

پس هرگز از افتادن دیگران شاد نشو 

چون دیر یا زود نوبت خودت هم میرسد

؟؟؟

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شد که بقیه ی روزها با چشمهای باز سرش را به سمت پایین بگیرد – به دنبال گنج – او در مدت زندگیش 296 سکه ی یک سنتی ، 48 سکه پنج سنتی ، 19 سکه ی ده سنتی ، 16 سکه ی بیست و پنج سنتی ، 2 سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی یک دلاری پیدا کرد . یعنی در مجمع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختا ن افرا در سرمای پاییز را از دست داد .

او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید. پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .

اعتماد به خدا

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی  ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!