ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز زدلدار جدا

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ابر جدا,یار جدا

سبزه نو خیز و هوا خرم و بستان سرسبز

بلبل روی سیه مانده زگلزار جدا

دیده از بهر تو خونبار شد, ای مردم چشم

مردمی کن مشو از دیده ی خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نپاید چو شد از خار جدا 

 

 

 

امیر خسرو دهلوی

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

 

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها، با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبر دلت را
وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد

رحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت؟
با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی
گو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد

پرشور از "حزین" است امروزکوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


حزین لاهیجی

پل

دختران روستا به شهر فکر می کنند!  

 

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند!  

 

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند!  

 

مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند!  

 

کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم

 

نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آن که نگیرند این پیاله زدستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنان که سجده برم بی حفاظ پیش حمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست به مویی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
نه شیخ می دهم توبه و نه پیر مغان می
زبس که توبه نمودم زبس که توبه شکستم
زگریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده نشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
حرام گشت به یغما بهشت روز تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم  

 

یغمای جندقی

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی           ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی

گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد          سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود          به عزیزی رسد افتـــاده به چاهی گاهی

هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق    آتـــش افروز شود برق نگــــاهی گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع         رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب          بنشـیند بر ِ گل، هرزه گیــــاهی گاهی

چشـم گریـــــان مرا دیدی و لبخـــــند زدی          دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

اشک در چشـم ، فریبـــنده ترت میـــبینـم          در دل موج ببـــــین صورت ماهی گاهی

زرد رویــــی نبــــود عیـــــب، مرانم از کوی          جلـــوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

دارم امیّـــــد که با گریه دلــت نرم کنـــــم          بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی 

 

معینی کرمانشاهی

آی آدمها

 آی آدمها

 

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
” آی آدم ها .. “

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
” آی آدم ها… “
  

 

نیما یوشیج