خدا


شب کریسمس بود و هوا سرد وبرفی.پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی پیاده روی یخ بسته جابجا می کرد تا سرما کمتر آزارش بدهد،صورتش را به شیشه ی سرد فروشگاه چسبانده بود و داخل ویترین را تماشا می کرد.

در نگاهش چیزی موج می زد.گویی با نگاهش نداشته ها را از خدا طلب می کرد. گویی با چشمهایش آرزو می کرد.

 زنی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد، نگاهی به پسرک انداخت و وارد فروشگاه شد.چند دقیقه بعد،در حالی که یک جفت کفش در دستش بود بیرون آمد.

آهای پسر جان!

پسرک برگشت و به سمت آن زن رفت و وقتی او کفش ها را به دستش داد،چشمانش برق زد.

با نگاه خوشحال و صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟

نه پسرم ،من تنها یکی از بندگان خدا هستم.

آها،می دانستم که با خدا نسبتی دارید.

عشق واقعی

جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد: دوشیزه هالیس می نل". با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد. به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد...

خارپشتی ازیک مار تقاضا کرد که بگذار
 من نیز در لانه تو ,مأواگزینم وهمخانه تو باشم
مارتقاضای خارپشت راپذیرفت
 واورا به لانه تنگ وکوچک خویش راه داد!
چون لانه مارتنگ بود
خارهای تیز خارپشت هردم به بدن نرم مار فرو می رفت
 ووی را مجروح می ساخت.
امامار از سر نجابت دم بر نمی آورد
سرانجام مارگفت :
نگاه کن ببین چگونه مجروح وخونین شده ام
میتوانی لانه من را ترک کنی؟
خارپشت گفت من مشکلی ندارم
اگرتوناراحتی میتوانی لانه دیگری برای خود بیابی,

عادت ها ابتدابه صورت مهمان وارد میشوند
امادیری نمیگذرد که خودرا صاحبخانه می کنند
وکنترل مارا به دست می گیرند
مواظب خارپشتهای (عادتهای منفی) زندگیتان باشید.

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
 
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

"کاظم بهمنی"

در کتاب خاطرات نلسون ماندلا آمده:
فرق من و زندانبانم را میدانی؟
زمانی که پنجره کوچک سلولم را باز می کند،
او تاریکی و غم را می بیند،
و من روشنایی و امید را ...
نگرش شما زندگی شما را میسازد...


یک پیرزن  دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى ازآب آن به زمین مى ریخت ، درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد وگفت"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو      روییده اند ونه در سمت کوزه,سالم؟
اگرتو اینگونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم وباآنها خانه ام راتزیین میکردم.
هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند.
"" باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی ""
" پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم فقط نوع آن متفاوت است.

به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید.
به خدا مهر قشنگ است.
دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی
بوسه هم حس قشنگی است.
بوسه بر دست پدر.
بوسه بر گونه مادر
لحظه حادثه بوسه قشنگ است.
بفشارید به آغوش عزیزان
پدر و مادر و فرزند
به خدا گرمی آغوش قشنگ است.
نزنید سنگ به گنجشک
پر گنجشک قشنگ است
پر پروانه ببوسید
پر پروانه قشنگ است.
نسترن را بشناسید
یاس را لمس کنید
به خدا لاله قشنگ است.
همه جا مست بخندید
همه جا عشق بورزید
سینه با عشق قشنگ است.
بشناسید خدا
هر کجا یاد خدا هست
هر کجا نام خدا هست
سقف آن خانه قشنگ است.

........


دنیاست دیگر ...
نفکر بالاترین عبادت هاست
سطل آب، این روزها کسی را به فکر فرو نخواهد برد
تا وقتی که بازی بزرگان باشد !!!!
دنیاست دیگر .......
جنگ بین دو هم سان !! دو قولوهای اندیشه
خوب های بد بد های خوب
داعشی ها با خشونت می کشند و با خشونت کشته می شوند ؟!
تمسخر می کاریم و تمسخر درو میکنیم
حذف می شویم و حذف میکنیم !
اخطار میدادیم و اخطار میگیریم
از زبان مردم حرف ها زدیم و امروز حرف ها می شنویم
مردمی که هیچ گاه نماینده ای نداشتند !!!!!
ضرب المثل ها سایه ی سنگینی دارند
یک بام و دو هواست
دنیاست دیگر .......

........


ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ...
ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ !!
ﻫﻴﭽﻜﺲ, ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ , ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ
ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ , ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻮﺩ ,...
ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻭﺯﯼ , ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ, ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ
ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ...
حسین پناهی