سفرنامه ی باران

آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است

که زمین چرکین است

( محمدرضا شفیعی کدکنی )

اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزاندان آدم

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد

گر چه آدم زنده بود



از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود



بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت بر نگشت



قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوب ها تهی است

صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از عیسی موسی محمد نا به جاست

قرن موسی چمبه ها است



من که از پزمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندریت ایام زهرم در پیاله زهرمارم در سبوست

مرگ او را چگونه باور کنم



صحبت از پزمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشمان خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردان با جان انسان می کنند



صحبت از پزمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیلبان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

خانه ی دوست کجاست؟

خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خشخشی می شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟

( سهراب سپهری )

به کجا چنین شتابان؟

- "به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

- "دل من گرفته زینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

- "همه آرزویم؛ اما

چه کنم که بسته پایم..."

- "‌به کجا چنین شتابان؟"

- "به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."

- "سفرت به خیر؛ اما، تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه‌ها، به باران،

برسان سلام ما را.

کولی

برایت قصه ای از عشق می خوانم

تو اکنون قصه پرداز منی

افسانه ام بشنو

تو اکنون محرم راز منی افسانه ام بشنو

تو می دانی زمانی کولی بیگانه ای بودم

شکسته خاطری آواره از کاشانه ای بودم

خوش و سرمست بودم

 شادمان بودم

و فارغ از همه جور زمان بودم

و هرجا خوبرویی بود و داهی داشت

من پرواز می کردم

زکویش زود میرفتم

برایش ناز می کردم

و من از دام عشق ماهرویان برحذر بودم

ودایم در سفر بودم

که روزی مرغکی بی جفت

بر بام دلم پر زد

و با دست محبت آفرینش

بر دردم در زد

نگاهی کرد و اغوش مرا غرق محبت کرد

و من در خواب چشمانش فرو رفتم

در آنجا صد هزار افسانه میدیدم

و هر افسانه را صد بار می خواندم

و سرگرم سرود قصه ها بودم

که قلب من گواهی داد

که او تنهاست

و او همچون تو در غمهاست

و بال آرزو بگشودم و می خواستم

با همزبانی آشنا گردم

و در دامان او از رنج تنهایی رها گردم

از این رو فلب پاکم را که تنها هستی من بود

برایش هدیه آوردم

و چشمم را برایش با سرود گریه آوردم

تو بودی قصه پرداز دل تنگم

ولی افسوس

تو تنها نبودی فکر می کردم

و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم

و من آنگاه دانستم 

خطا کردم  گنه کردم

گناهی سخت و نابخشودنی کردم

به عشقت هستی نابوده ام را بودنی کردم

تو شمع محفلی بودی و صد پروانه بود آنجا

تو لیلی پیکری بودی و صد دیوانه بود آنجا

و من آنگه چو دانستم تو خوشبختی

خوش و آواز خوان گشتم

برایت شادمانی آرزو کردم

و آرام از سر کوی تو برگشتم

و تو گفتی برو با آشنای دیگری خو کن

برو بر ماهروی دیگری رو کن

ولی افسوس ای زیبا ندانستی

که من با عشوه زیبا بدن ها خو نمی گیرم

و تیر غمزه خوبان به جان من نمی افتد

دلم می خواست میدانستی ای زیبا

که من با حوریان آسمان هم خو نمی گیرم

دلم تنها غریبان بی کسان آوارگان را دوست می دارد

و هر شب تا سحر در پای آنان اشک میریزد

تو هم گر روزگاری بی کس و بی آشنا گشتی

شکسته خاطر و افسرده و دل مبتلا گشتی

به سوی دشت ما برگرد و با من همزبانی کن

برایت باز می خوانم سرود آشنایی را

و از دل می برم افسانه تلخ جدایی را

                                                    

سیب

تو به من خندیدی و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب الود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من

آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

         خانه کوچک ما سیب نداشت؟

خواب

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...

شراب نور

ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپید شکفت و سحر دمید بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گامهای کسان می برم گمان که توئی
دلم زسینه برون شد ز بس طپید بیا
نیامدی که فلک خوشه ی پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امید خاطر سیمین دل شکسته توئی
مرا مخواه از این بیش نا امید بیا
(سیمین بهبهانی)

یاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

رفتن

من از خدا خواستم،
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نکنی و
ببینی که سایه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداری تنهایی.
ولی اکنون تو رفته ای ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن توهستم.