خرابم قهوه چی! قلیان برایم بار کن لطفاً
سری اش را پراز سوغاتی خوانسار کن لطفاً
بخوان آوازخوان! دارد دلم آرام میگیرد...
بزن تار و همین تصنیف را تکرار کن لطفاً
شش وهشتی بزن، شادم کن؛ امشب سخت غمگینم
بخوان! آزادم از این بغض لاکردار کن لطفاً
غریبم قهوه چی اما گمان کن اهل این شهرم
به رسم مشتریهای خودت رفتار کن لطفاً!
بگو تا غربت بعدی، چه مدت راه باید رفت
اگر دور است قربانت! نگو! انکار کن لطفاً
مرا امشب اگر رفتم که هیچ، اما اگر ماندم...
کمی مانده به هنگام اذان، بیدار کن لطفاً
عجب قلیان خوشکامی! چه آهنگی! خوشم آمد
بیا مَشتی، یکی دیگر برایم بار کن لطفا
ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺑﺎﺷﯽ و ﺑﺒﻴﻨﯽ ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ
ﺟﻔﺖ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺩﺭﺩ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺟﻨﻮﻥ و ﻧﺮﺩﺑﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
کسی که کودکی اش راس ساعت سر بود
رسیده بود به حرفی که حرف آخر بود
تمام خاطره ی کودکی این آقا
پر از حضور غریب گلو و خنجر بود
ز کودکی خودش تا خودِ همین حالا
همیشه منتظر مردِ آب آور بود
تمام غصه اش این بود که گلوش چرا
بزرگ تر ز گلوی علی اصغر بود؟
تو یک طرف، همه ی علم یک طرف اما
چگونه بود که این کفّه ها برابر بود
همین که زهر اثر کرد مرد با خود گفت
هشام هرچه که بود از یزید بهتر بود ....
«مهدی رحیمی»
دل بی تو درون سینه ام میگندد..
غم از همه سو راه مرا میبندد..
امسال، بهار بی تو یعنی پاییز..
تقویم به گور پدرش میخنندد
خُــدایــا...
میـــــدانَم این روزهـــا از دستـَــــم خستـــه ای
کـــــمی صبـــر کُن خـــــوب میشــــوم....
پاییزت شروع شد...
بُگـــــذار بــــاران بزنــَــــد...
دلـــــم بگیـــــرَد...
میـــــروم زیر آسمــــانَت...
دستــــــهایَم را میسپــــارم به دستـَــت...
ســـرم را میـــگیرم به سمتـَت...
قلـــــبَم مال تو اشکــــــهایم که جاری شَــود...
میشــــوم هَمانی کــــه دوســـت داری...
پـــــاک،استــــوار،امیـــــــدوار...
بــُـــــگذار بــــاران بــــــزَنــــد...
ะอไะ
توصیه های پیکاسو:
تمام عددهای غیرضروری را اززندگیت بیرون بریزاین عددهاشامل سن،قدوزن وسایز هستند. بادوستان شادوسرحال معاشرت کن. به آموختن ادامه بده وهمیشه مشغول یادگیری باش. تامیتوانی بخند وقتی اشکهایت سرازیرمیشوندبپذیرتحمل کن وبه پیشروی ادامه بده.رنگ خاکستری رواززندگیت پاک کن.احساساتت رابیان کن تاهیچوقت زیباییهایی راکه احاطه ات کرده اند ازدست ندهی.شادی ات رابه اطرافت بپراکن و باحدوحصرهایی که گذشته به توتحمیل کرده مبارزه کن. بهترین سرمایه توسلامتی ات است ازآن بهره ببراز جاده خارج شو و ازشهروکشورهای غریب دیدن کن. روی خاطرات بدتوقف نکن. هیچ فرصتی روبرای گفتن دوستت دارم به آنهایی که دوستشان داری ازدست نده. همیشه به خودت بگوکه زندگی تعداد دم وبازدم هانیست، بلکه لحظاتیست که قلبت محکم میزند بخاطرخنده،بخاطراتفاقهای خوب غیرمنتظره، بخاطرشگفتی، بخاطرشادی و بخاطردوست داشتنهای بی حساب، دوروبرت راباچیزهاییکه دوست داری پرکن.خانواده،حیوانات،خاطره ها،موسیقی،گیاهان وهرچه که میخواهی. خانه تو پناهگاه امن توست ولی درآن زندانی مشو!
یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد
اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد
آنقدر تلخم که هر کس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد
من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می برد
یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو می برد
الهام دیداریان
چگونه شرح دهم بتپرست یعنی چه ؟
کسی که دل به تو یک عمر بست یعنی چه ؟
برای لحظهی اول که دیدمت ناگاه
نخورده تجربه کردم که مست یعنی چه ؟
گذشتی و نگذشتم که خاطرت باشد
کسی که پای دلش مانده است یعنی چه ؟
گلایه میکند از گریهام خدا اما
زمین نخورده بفهمد شکست یعنی چه ؟
تو را که ترک کنم تازه بعد میفهمی
که انتقام من و ضرب شست یعنی چه ؟
الهام دیداریان
از مترسکی سوال کردم، آیا از
ماندن در مزرعه بیزار نشده ای.؟
پاسخم داد و گفت ..در ترساندن دیگران لذتی بیاد ماندنی است.پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم ...راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت..تو اشتباه می کنی، زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد، مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد.
جبران خلیل جبران
ای آزادی
اگر روزی به سرزمین من رسیدی
در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه
با لهجه ای غریب و فرهنگی عرب و چشمهایی سرد و ترسناک نیا
برای مان از مرگ نگو
به گورستان نرو
گورستان پایان است
نباید آغاز باشد .
این بار توی دهان هیچ کس نزن
وعده ی تو خالی نده
نفت را بر سر سفره ها نیار
نان مان را بر سر سفره هایمان باقی بگذار .
از آب و برق مجانی نگو از تلاش انسانی بگو
از سازندگی و آبادانی بگو
از تعهد کور نگو
از تخصص و دانش و شور بگو .
آی آزادی !
اگر روزی به سرزمین من رسیدی
با شادی بیا
با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا
با مارش نظامی و جنگ نیا
با آواز و موسیقی و رنگ بیا
با تفنگهای بزرگ در دست کودکان کوچک نیا
با گل و بوسه و کتاب بیا
از تقوا و جنگ و شهادت نگو
از انسانیت و صلح و شهامت بگو .
برایمان از زندگی بگو
از پنجره های باز بگو
دلهای ما را با نسیم آشتی بده
با دوستی و عشق آشنایمان کن
به ما شان انسان بودن را بیاموز
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت
به ما شأن انسان بودن بیاموز......