-
نوروز ۱۳۹۰ مبارک
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:01
-
دوست
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:44
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی...
-
یک صبح مه آلود نمیتونه دلیلی واسه ابری بودن اون روز بشه
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:36
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "...
-
هر وقت مردی دروغ میگه
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:34
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد وازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبرطلایی برگشت. آیا این تبر توست؟' هیزم شکن جواب داد: ' نه' فرشته دوباره به زیرآب رفت و این بار با...
-
لاک پشتها
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:34
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو...
-
چرا من؟
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:33
آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد . او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود : چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرده است؟ ! او در جواب گفت: در دنیا، 50...
-
قلک
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:32
..... امروز قلک خاطره هایم را شکستم هیچ نداشت جز چند سکه تاریخ گذشته !!!! کاش نمی شکستم حداقل امید داشتم که قلکی دارم ....
-
!!!!!!!!
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:29
شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید. چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد
-
شکر
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:28
الهی! خلق تو شکر نعمتهای تو کنند - من شکر بودن تو کنم؛ نعمت، بودن توست
-
سخنان خدا
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:26
خواب دیدم که با خدا حرف می زنم . خدا به من گفت : دوست داری با من حرف بزنی ؟ گفتم : اگر وقت داشته باشی ؟ خدا لبخند زد و گفت : زمان برای من آغاز و پایانی ندارد . آن قدر وقت دارم که قادر به انجام هر کاری هستم . سوالت را از من بپرس ! پرسیدم چه چیز بشر تو را بیشتر شگفت زده می کند ؟ خدا برای لحظاتی تأمل کرد . سپس پاسخ داد:...
-
سکان را بده به من
شنبه 23 بهمنماه سال 1389 09:25
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید : ( آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی ؟ می گویم : ( البته ، به امتحانش می ارزد . کجا باید بنشینم ؟ چقدر باید بگیرم ؟ کی وقت ناهار است ؟ چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ) خدا می گوید : ( سکان را بده به من ! فکر می کنم هنوز آماده نباشی ) شل سیلور استاین
-
ترک پریچهره
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 15:59
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت دور از رخ او دمبدم از چشمه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بماندیم چو از دست،...
-
شرح پریشانی
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 15:32
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصهی بیسروسامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟! سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟! روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسلهمویی...
-
کودک گستاخ و بازیگوش
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:40
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمیخواهم بدانم کوزه گر از اندام خاکم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشدبه دست کودکی گستاخ و بازیگوش و او یک ریز و پیدر پی دمش را بر گلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند در من، سکوت مرگبارم را ( دکتر علی شریعتی)
-
باز باران
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:39
باز باران, با ترانه, با گهرهای فراوان می خورد بر بامِ خانه * من به پشتِ شیشهْ تنها ایستاده: در گذرها رودها راه اوفتاده. * شاد و خرّم یک دو سه گنجشکِ پرگو باز هر دم می پرند این سو و آن سو * می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی آسمان امروز دیگر نیست نیلی * یادم آرد روزِ باران گردشِ یک روز دیرین خوب و شیرین تویِ جنگل های...
-
سفرنامه ی باران
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:37
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که زمین چرکین است ( محمدرضا شفیعی کدکنی )
-
اشکی در گذرگاه تاریخ
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:35
از همان روزی که دست حضرت قابیل گشت آلوده به خون حضرت هابیل از همان روزی که فرزاندان آدم صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرد گر چه آدم زنده بود از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند آدمیت مرده بود بعد دنیا هی پر از آدم شد و...
-
خانه ی دوست کجاست؟
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:34
خانه ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار اسمان مکثی کرد رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد در...
-
به کجا چنین شتابان؟
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:31
- "به کجا چنین شتابان؟" گون از نسیم پرسید. - "دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟" - "همه آرزویم؛ اما چه کنم که بسته پایم..." - "به کجا چنین شتابان؟" - "به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..." - "سفرت به خیر؛ اما، تو و دوستی، خدا را چو از این...
-
کولی
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:28
برایت قصه ای از عشق می خوانم تو اکنون قصه پرداز منی افسانه ام بشنو تو اکنون محرم راز منی افسانه ام بشنو تو می دانی زمانی کولی بیگانه ای بودم شکسته خاطری آواره از کاشانه ای بودم خوش و سرمست بودم شادمان بودم و فارغ از همه جور زمان بودم و هرجا خوبرویی بود و داهی داشت من پرواز می کردم زکویش زود میرفتم برایش ناز می کردم و...
-
سیب
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:25
تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب الود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد ازارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب...
-
خواب
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:13
من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام و پلک چشمم هی می پرد و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شون اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام کسی می آید کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست مثل انسی نیست مثل یحیی نیست مثل مادر نیست و مثل آن کسی ست...
-
شراب نور
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:12
ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا شراب نور به رگهای شب دوید بیا ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت گل سپید شکفت و سحر دمید بیا شهاب یاد تو در آسمان خاطر من پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار به هوش باش که هنگام آن رسید بیا به...
-
یاد
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:11
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زین همه افسونگری و ناز...
-
گناه
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:10
دل های پاک گناه نمی کنند ،فقط سادگی می کنند؛ و امروز سادکی بزرگترین بزرگترین گناه دنیاست!
-
رفتن
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:09
من از خدا خواستم، نغمه های عشق مرا به گوشت برساند تا لبخند مرا هرگز فراموش نکنی و ببینی که سایه ام به دنبالت است تا هرگز نپنداری تنهایی. ولی اکنون تو رفته ای ، من هم خواهم رفت فرق رفتن تو با من این است که من شاهد رفتن توهستم.
-
تساوی
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:09
معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری رانشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را...
-
این نیز بگذرد
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:07
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان...
-
آخرین دیدار
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:06
دَم ِ مرگم ، ترا پیغام خواهم داد و از رفتن ترا آگاه خواهم کرد و می دانم که پر اندوه می آیی به بالینم و با اشک پشیمانی ، همی کوشی به تسکینم سکوتم را که چندین سال نگشودم می گشایم در آنجا جمله یاران را ز گرد بستر خود دور خواهم ساخت و تنها با تو در ساعات آخر راز خواهم گفت ز رازی تلخ و پر اندوه و از عمری که از کف رفت و...
-
پدر و پسر
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 16:27
پدری مسن به همراه پسر جوان خود در حیاط نشسته بودند. پسر مشغول روزنامه خواندن بود. در همین حین گنجشکی پرزنان در نزدیکی آنها بر زمین نشست. پدر از پسرش پرسید: اون چیه !؟ پسر بدون اینکه چشمش را از روزنامه بردارد جواب داد: گنجشک ... بعد از چند ثانیه پدر دوباره پرسید: اون چیه !؟ و پسر با کمی ناراحتی جواب داد: اون گنجشکه ......