-
حواس
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:47
بیا حواسمان را پرت کنیم مال هر کس دورتر افتاد عاشق تر است ... اول من ... حواسم را بده تا پرت کنم !!!
-
اشک
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:45
وای انیشتن برخیز ! نظریه ای تازه بیار قانون فیزیک را هم شکست قطره ی اشکی که آتشم زد !
-
آغوش
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:18
1024x768 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها شاد و شنگول بودند غیر از یکی ! و معلم از این بابت ناراحت بود . روزی خانم معلم مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که : این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و آینده درخشانی دارد اما...
-
خدا
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:16
1024x768 یکی از فرقهای انسان با خدا این است : که انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند ولی خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4
-
وعده
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:06
1024x768 Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 پادشاهى در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد، از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: آری اى پادشاه! امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم! پادشاه گفت: من الان...
-
زیباترین قلب
شنبه 27 آبانماه سال 1391 11:04
زیباترین قلب روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملآ سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود.پس همه تصدیق کردند که به راستی قلب او زیباترین قلبی است که تا به حال دیده اند.ناگهان پیرمردی به میان جمع آمد گفت:«اما قلب تو به زیبایی...
-
مادر
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:57
چرا مادرمان را دوست داریم؟ چون ما را با درد بدنیامیآوَرَد و بلافاصله با لبخند میپذیرند چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان میریزند چون وقتی توی اتاق پی پی میکنیم زیاد با ما بداخلاقی نمیکنند و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی میکنیم آبروی ما را نمیبرند و وقتی بعدها به زندگی شان ..... میزنیم فقط...
-
پدر
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:52
یاد پدر 4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتره. 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق...
-
دیدار با خدا
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:49
وزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او...
-
به دیگران نه، ولی با دیگران بخندیم
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:44
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند! به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند! به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به همسایه ای...
-
جعبه کفش
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:39
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد...
-
تصور کن
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:36
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته جهانی که هرانسانی تو اون خوشبخته خوشبخته جهانی که تو اون پول ونژادو قدرت ارزش نیست جواب همصداییها پلیس ضِد شورش نیست نه بمب هستهای داره، نه بمبافکن نه خمپاره دیگه هیچ بچهای پاشو روی ... مین جا نمیزاره همه آزاده آزادن، همه بیدرد بیدردن تو روزنامه نمیخونی، نهنگا خودکشی کردن جهانی...
-
حکایت من , تو , او
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:34
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم...
-
باور
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:31
ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بیدریغ باشند در دردها و شادی هاشان حتی ... با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای ِ قسمت کردن بیرون نیاورند افسوس آفتاب مفهوم بیدریغِ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند !! ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره...
-
نمک
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:30
زخــمهـایــم به طعنـه مـی گــوینــد : دوستــانــت ، چـــقدر بـــانمـــک انـــد !!
-
بهشت
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 16:27
مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است .آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات من ... اسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت...
-
گلهی یار دلآزار
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 12:27
گلهی یار دلآزار ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا التفاتی به اسیران بلا نیست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود جان من اینهمه بی باک نمییابد بود **** همچو گل چند به روی همه خندان باشی...
-
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 12:26
شرح پریشانی دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی **** روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی...
-
ز شبهای دگر دارم
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 12:17
ز شبهای دگر دارم ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب شرر...
-
از یاد رفته
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 11:12
از یاد رفته رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟ آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟ چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟ چون می روم به بستر خود می کشد خروش هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟ آرید خنجری که مرا سینه خسته شد از بس که دل تپید که راه فرار کو؟ آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟ وان...
-
اگر به خانهی من آمدی
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 20:36
اگر به خانهی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سیاه میخواهم روی چهرهام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم ! یک مداد پاک کن بده برای محو لبها نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند ! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به...
-
" یک با یک برابر نیست "
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 20:32
معلم پای تخته داد می زد، صورتش از خشم گلگون بود ، و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند و آن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان ، تساوی های جبری را نشان می داد . با خطی خوانا به روی تخته ای که از ظلمتی تاریک...
-
خدا (قیصر امین پور)
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 20:21
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن...
-
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 20:17
یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش دهم جایی خواندم که مخاطب این شعر زیبای بانو سیمین بهبهانی ابراهیم صهبا بوده است. پاسخ ابراهیم صهبا نیز و ادامۀ این مشاعره بسیار دلنشین و سرشار از رندی و عاشق کشی و دلبری، خواندنی است . بانو پروین هم با صدای دلنشین اش این شعر را خوانده است و چه زیبا هم خوانده. ا یارب مرا یاری بده ، تا...
-
راه زندگی
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 18:16
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ ماهیگیر: مدت خیلی کمی . تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است ....
-
چرا مادرمان را دوست داریم؟
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:10
چرا مادرمان را دوست داریم؟ چون ما را با درد بدنیامیآوَرَد و بلافاصله با لبخند میپذیرند چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان میریزند چون وقتی توی اتاق پی پی میکنیم زیاد با ما بداخلاقی نمیکنند و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی میکنیم آبروی ما را نمیبرند و وقتی بعدها به زندگی شان ..... میزنیم فقط...
-
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:06
بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین To fall in love عاشق شدن To laugh until it hurts your stomach آنقدر بخندی که دلت درد بگیره To find mails by the thousands when you return from a vacation بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری To go for a vacation to some pretty place برای مسافرت به یک جای خوشگل...
-
قلب
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:05
· مراقب قلب ها باشیم وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم و همچنان تنها می مانیم هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند ژان پل سارتر
-
اینگونه نگاه کنیم
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:03
اینگونه نگاه کنی م 1. مرد را به عقلش نه به ثروتش 2. زن را به وفایش نه به جمالش 3. دوست را به محبتش نه به کلامش 4. عاشق را به صبرش نه به ادعایش 5. مال را به برکتش نه به مقدارش 6. خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 7. اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش 8. غذا را به کیفیتش نه به کمیتش 9. درس را به استادش نه به سختیش 10....
-
کنفوسیوس
جمعه 5 فروردینماه سال 1390 12:02
انسان سه راه دارد: راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است. راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین راه است. و راه سوم از تجربه میگذرد این تلخترین راه است. " کنفوسیوس "