وای انیشتن برخیز !
نظریه ای تازه بیار
قانون فیزیک را هم شکست
قطره ی اشکی که آتشم زد !
معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها
شاد و شنگول بودند غیر از یکی ! و معلم از این بابت ناراحت بود . روزی خانم معلم
مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که : این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و
آینده درخشانی دارد اما متا
سفانه کمی افسرده است و روحیه خوبی ندارد . مادر دختر با
تعجب گفت : واقعا ؟ پس چرا تا کنون متوجه نشده بودم ؟ حالا باید چکار کنم تا او از
افسردگی خارج شود ؟ خانم م
علم گفت : هیچ جز کمی محبت ! دخترت را در آغوش بگیر و
ببوس و به وی جملات زیبا و محبت آمیز بگو ! مادر دختر آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد
خوبی اما.... پس من چی ؟! این بار معلم ، شوهر زن را خواست و گفت : زن شما خیلی
افسرده است و به محبت نیاز دارد بهتر است وی را در آغوش بگیرید و ببوسیدش ! این بار
شوهر زن آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما ..... پس من چی ؟!!!
همه انسانها به محبت نیاز دارند !
یکی از فرقهای انسان با خدا این است :
که انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند ولی خدا
تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند
پادشاهى در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد، هنگام بازگشت
سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد، از او پرسید: آیا
سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: آری اى پادشاه! امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل
کنم! پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا
برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد، اما پادشاه به محض ورود
به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد! صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى
قصر پیدا کردند ...
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه!
من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پاى
درآورد ...
زیباترین قلب
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که
زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او
کاملآ سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود.پس همه تصدیق کردند که
به راستی قلب او زیباترین قلبی است که تا به حال دیده اند.ناگهان پیرمردی
به میان جمع آمد گفت:«اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.»
قلب وی با
قدرت تمام می تپید،اما پر از زخم بود.قسمت هایی از قلب او را برداشته
بودندو تکه هایی جایگزین آن شده بود،اما آنها به درستی پر نشده بودندو
کناره های آنها دندانه دندانه بود.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کردو خندید و گفت:قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیرمرد
گفت:هر زخم نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛من بخشی از
قلبم را جدا کرده ام و به او داده ام.گاهی او نیز قلبش را به من داده است
که من را به جای قلب خود گذاشته ام.امابرخی دیگر قلبشان را به من ندادند و
اینها همان شیارهای عمیق است.گر چه دردناکند اما یادآور عشقند.
مرد جوان
در حالی که اشک می ریخت قطعه از قلبش را بیرون آورد وبه پیرمرد داد. او
نیز قطعه ای دیگر از قلب پر زخمش را بیرون آورد و به جوان داد. حالا جوان
هم صاحب قلبی زیبا شد
چرا مادرمان را دوست داریم؟
چون ما را با درد بدنیامیآوَرَد و
بلافاصله با لبخند میپذیرند
چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق
ما بریزند ، پشت دستشان میریزند
چون وقتی توی اتاق پی پی میکنیم
زیاد با ما بداخلاقی نمیکنند
و وقتی بعدها توی تشکمان جی جی
میکنیم آبروی ما را نمیبرند
و وقتی بعدها به زندگی شان ..... میزنیم
فقط میگویند: خُب جَوونِه دیگه، پیش میاد!
چون وقتی تب میکنیم، آنها هم عرق می ریزند
چون وقتی توی میهمانی خجالت میکشیم و توی گوششان میگوییم سیب می خوام، با صدای بلند میگویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به
این بچّه بدهید و ما را عصبانی میکند
و وقتی پدرمان ما را به خاطر لگد زدن به
مادر کتک میزند، با پدر دعوا میکنند
چون وقتی درِ قابلمه غذا را برمی دارند، یک
بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد
غذا را با قابلمه اش بخورد
چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد
که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل
دهیم یادمان رفته، بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت میکشد که همان نصف شبی تمامش کنیم
چون وسط سریالهای مِلودِرام گریه میکنند
چون بعد از گرفتن هدیهِ روز مادر، تمام فکر
و ذکرش این است که مبادا فروشندگان
بی انصاف سر طفل معصومش را
کلاه گذاشته باشند
چون شبهای امتحان و کنکور پابه پای ما کم
می خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه
بیاورد و میوه پوست بکند
به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما،
گریه میکند و نذر میکند و پوتینهایمان
را در هر مرخصی واکس میزند
چون وقتی شب عروسی ما داماد ازش خداحافظی
میکند با چشمانی پر از اشک سفارشمان را میکند
ما را به داماد میسپارد
چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب
به دستش می دهیم یک طوری تشکر میکند
که واقعا باور میکنیم شاخ غول را شکسته ایم
چون موقع مطالعه عینک میزند و پنج دقیقه
بعد در حالیکه عینکش به چشمش است
میپرسد:این عینک منو ندیدین؟
چون هیچوقت یادشان نمیرود که از کدام غذا
بدمان می آید و عاشق کدام غذاییم ،حتی وقتی
که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار
را با هم بخوریم
چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است
که وای بَچّم خسته شد بسکه مریض داری کرد
و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش
رو برای هزارمین بار میشکنیم، چند روز بعد
همه رو از دلش میریزه بیرون وخودش رو
گول میزنه که :بخشش از بزرگانه
چون مادرن
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه . 6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتره. 8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت. |
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی امله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز گوش مفتی گیر اورده .
18 ساله که شدم وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بی خودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه .
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد بااین قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو ندونستم .خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
وزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی
میکرد. این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز
میپرداخت.. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که
آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده
کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او
به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با
لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی
غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به
خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز
کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن
داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده
بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد! زن با دیدن او
بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر
خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد…
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در
بود. پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری
به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز
در را به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند!
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!
آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بار می برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند،
سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند …،
منبع : پرشین استار