به ما دو دست داده شده است برای نگهداشتن. دو پا برای راه رفتن. دو گوش برای شنیدن. اما چرا تنها یک قلب؟ چون قلب دیگر به فرد دیگری داده شده است که ما باید پیدا کنیم
دست هایم بوی تو را می دهد
و مشامم از عطر تو پر است
ای همیشگی ترین رویای عشق
ذهنم سرشار از یاد تو است
و نگاهم از تصویر تو
در آن شب رویایی
که بالهای نگاهت را بر من گشودی
و مرا از ژرفای بی کسی به اوج عاشقانه ها بردی
با تو ام ای زیباترین شعر عاشقانه
و ای لطیف ترین حس کودکانه ...
دست هایم بوی تو را می دهد
و مشامم از عطر تو پر است
ای همیشگی ترین رویای عشق
ذهنم سرشار از یاد تو است
و نگاهم از تصویر تو
در آن شب رویایی
که بالهای نگاهت را بر من گشودی
و مرا از ژرفای بی کسی به اوج عاشقانه ها بردی
با تو ام ای زیباترین شعر عاشقانه
و ای لطیف ترین حس کودکانه ...
دست هایم بوی تو را می دهد
و مشامم از عطر تو پر است
ای همیشگی ترین رویای عشق
ذهنم سرشار از یاد تو است
و نگاهم از تصویر تو
در آن شب رویایی
که بالهای نگاهت را بر من گشودی
و مرا از ژرفای بی کسی به اوج عاشقانه ها بردی
با تو ام ای زیباترین شعر عاشقانه
و ای لطیف ترین حس کودکانه ...
دست هایم بوی تو را می دهد
و مشامم از عطر تو پر است
ای همیشگی ترین رویای عشق
ذهنم سرشار از یاد تو است
و نگاهم از تصویر تو
در آن شب رویایی
که بالهای نگاهت را بر من گشودی
و مرا از ژرفای بی کسی به اوج عاشقانه ها بردی
با تو ام ای زیباترین شعر عاشقانه
و ای لطیف ترین حس کودکانه ...
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای ...
"پس خیر را بکار،
بالای هر زمینی...
و زیر هر آسمانی ....
برای هر کسی .. "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند ...
اثر زیبا باقی می ماند،
حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد .
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!
بیچاره پاییز دستش نمک ندارد...
این همه باران به آدم ها میبخشد..
اما
همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند
خودمانیم ...تقصیر خودش است .
بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد
و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد ...
سیاست تابستان هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره .....بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده
که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد
او پاییز است... رو راست و بخشنده..
ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد ...
روزی.. جایی ، لحظه ای از خوبیهایش یاد میکنند.
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند..
عادت ادمها همین است ..
یکی به این پاییز بگوید
آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای ...
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند
و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند..
صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست..
انوقت تو میمانی با تنی عریان.. تنها به رفتنشان نگاه میکنی..
خستگی عاشقی در تنت میماند..