مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها.
دل از این هاست که تنهاست نه از فاصله ها.
گر چه دیگر همه جا پر زجدایی شده است،
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله .
" ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﺮ ! "
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ
ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ
ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ
ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ
ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ
ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ
ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺭﺍﺿﯽ ﭼﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺯ ﺳﻔﺮﮤ ﮐﺲ ﻧﺎﻥ ﻧﻪ ﺭﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﺸﺪ ﺧﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮﺩ ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ ؟
ﯾﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺷﺪ ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺷﻮﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﯾﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭘﯿﻤﺎﻥ؟
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺩ ﻧﺎﻥ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺣﺮﯾﻒ ﺟﻮﯾﺪ؟
ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺩ ﮔﻮﯾﺪ؟
ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ؟
ﺧﺮﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﺍﻧﻪ
ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺮﯼ ﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺰﻭﯾﺮ
ﺧﺮﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺸﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ؟
ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻮ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺧﺮ؟
ﺑﺎ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻓﺮﯾﺐ ﮔﺸﺘﻪ ﺳﺮﻭﺭ
ﺧﺮ ﺩﻭﺭ ﺯ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﺎﺭﻭ ﺯﺩﻧﺶ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ
ﺧﺮ ﻣﻌﺪﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺯ ﺧﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ
ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻭ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ
ﻣﻨﺴﻮﺥ ﺷﺪﺳﺖ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ
ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ
ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﺮﯼ ﺗﻮ
ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﯾﺖ
ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩمیت
مردی مسلمان همسایه ای کافر داشت .هر روز و هر شب همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . : خدایا ! جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن !! ( طوری که مرد کافر می شنید )زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ؛ ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد...!روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ؛ دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد .از آن شب به بعد مسلمان قصه ما سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی....!جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی راهش تغییر نمی کند .
چه زیباست خواسته مولایمان حضرت علی علیه السلام؛
خدایِ من عزت برای من همین بس که عبدِ تو باشم.
و فخرهم همین بس که تو ربِ من باشی.
تو انچنانی که من دوستت دارم.
مرا چنان قرار ده که خودت دوست داری.
دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد: خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ داد: عزیزم خدا در جنگل است ،
کودک پرسید: چه کار می کند؟
مادر گفت: دارد نردبان می سازد !
دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد...
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:خدا چرا نردبان می سازد؟
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
╬═╬
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود ! و رو به کودک گفت:
برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد...
دستانت که در دستانم است
بهار نمیتواند تمام شود
چشمانت که نگاهم میکنند
خورشید نمیتواند غروب کند
در آغوشم که میگیری
هزار باغه گیلاس در من شکوفه میکند
عابران گیجه خیابانها
کافه های مسلول
خیا بان های بی مقصد
ترسهای بی پایان انسانی
.....
من تو را دارم
تو برای خوشبخت ترین بودن کفایت میکنی
حتا همین دقایق کوتاه که میتوانم گرمای دستانت را حس کنم
برای فتح تمام کابوس ها کافی است
فقط قول بده گره دستانت را از دستانم باز نکنی
من با تو تا آخر دنیا هستم
فقط دوستم بدار
بی هیچ وقفه ای
ببین من چگونه همه ی دنیا را با تو در یک استکان چای در یک بعد ظهر
در همین دنیای شلوغ
سر میکشم
ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جزامیها سکونت داشتند میگذشت،جزامیها داشتند ناهار میخوردند.ناهار که چه؟ ته ماندهی غذاهای دیگران و چند تکه نان… یکی از آنها تا حلاج را دید گفت:
-بفرمایید
-مزاحم نیستم؟
-نه بفرمایید.
چون حلاج پای سفره نشست یکی از جزامیها پرسید:
-تو از ما نمی ترسی ؟دیگران حتی از کنار ما رد نمیشنوند!
-آنان روزه هستند.
-پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟
-امروز روزه نیستم.
حلاج دست به غذا برد و چند لقمه خورد تشکر کرد و رفت.
موقع افطار منصورگفت: خدایا روزه مرا قبول کن
یکی از یاران گفت: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش گفت:روزهی من برای خداست،ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم.
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
التماس دعا!!
(نامه ای از یک پدر حتما بخونید قشنگه ..)
دخترکم
برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....
چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....
کسی که باعث گریه ات میشود را پاک کن...
دخترکم
به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن...
بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....
دخترکم
تو زیباترینی... .
همیشه با این باور زندگی کن...
خودت را فراموش نکن...
شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....
اما به یاد داشته باش ، کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....
دخترک من!
هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....
اشتباه که کردی برخیز....
اشکالی ندارد ، بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند.....
خوب باش
ولی
سعی نکن این را به دیگران بفهمانی که اگر کسی ذره ای شعور داشته باشد ، خاص بودنت را در مییابد....
زمستان است....
زیاد میشنوی هوا دو نفره است!
به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد..
دخترکم
شاید شاهزاده را همه بشناسند اما
باور داشته باش که برای پدرت تو ملکه هستی.
گریه کرده ای؟
رنج کشیده ای؟
سرت کلاه رفت؟
اذیتت کرده اند؟
عیبی ندارد....
نگذار تکرار شود.تکرار دردناکتراست.
حاکمی به مردمش گفت: صادقانه مشکلات را بگویید. حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟ مسکن چه شد؟ کار چه شد؟ حاکم گفت:ممنونم که مرا آگاه کردی همه چیز درست میشود. یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید، کسی چیزی نگفت،کسی نگفت گندم و شیر چه شد، کار و مسکن چه شد! تنها از میان جمع یک نفر گفت: حسنک چه شد؟!