گرگی که استخوانی در گلویش گیر کرده بود بدنبال کسی میگشت
که آنرا در اورد.در این هنگام به لک لکی رسید و از او خواست تا دربرابر
مزد او را از این عذاب نجات دهد لک لک سرش را در دهان گرگ کرد
استخوان را در اورد و طلب پاداش کرد.گرگ به او گفت:ای دوست نادان
من اینکه سرت را سالم ازدهان من بیرون اوردی برایت کافی نیست...
وقتی کسی به فرد نادرستی خدمت میکند تنها انتظاری که میتواند
داشته باشد این است که گزندی از او نبیند...!!!!
بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت: بابا بیا بازی! بابا که حوصله بازی نداشت ی تیکه از روزنامه رو ک نقشه دنیابود رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن پازله درستش کن! چند دقیقه بعد بچه درستش کرد بابا، باتعجب پرسید: توکه نقشه دنیارو بلدنیستی چطور درستش کردی؟ بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم دنیا خودش درست شد...!!
**************************
آدمای دنیا درست بشن دنیا درست میشه ...
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ
ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﺍﻭ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﻣﻨﻢ ﺁﻥ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﻟﺨﻮﻥ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺮﺝ ﺗﻮ ﮐﺮﺩ
ﻏﺰﻝ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻭ ﺭﻭﺡ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺭﻗﯿﺒﺎﻥ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﻋﻘﺐ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﻟﺒﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﻣﺜﻞ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﺵ ﺭﺍ
************
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﻫﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻏﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ
ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪﺵ ﺭﺍ
ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻫﺪﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﭘﺲ ﺯﺩﻩ ﭘﯿﻮﻧﺪﺵ ﺭﺍ
ﺣﻔﻆ ﮐﻦ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻟﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ :
ﻣﻨﻢ ﺁﻥ ﺷﯿﺦ ﺳﯿﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ
ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺵ ﺭﺍ
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
"تـــ♥ـــو" دلــت را جــای مــن بــگــذار #شــاعــر مــیــشــود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
نجمه زارع
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
فاضل نظری
فریاد نکن ، دوره فریـــاد گذشته است
کار از گله و گریه و بیداد گذشته است
دیوار به دیوار دل از حـــادثه خون است
تیــمور از این خـانه آبــاد گذشته است
تنهــایی و بی حوصلگی ، پیری و دوری
دردی است که ازصحبت وتعداد گذشته است
لبخند بزن ، شیوه شیرین شدن این است
هرچند که آب از سر فرهــاد گذشته است
پاییز شکوفایی عشق است ... ولی حیف
چون برگ که از شاخه ای افتاد گذشته است!
"رسول قشلاقی"
با دقتی به نازکی مو کشیده است
این شانه را کدام ترازو کشیده است؟
این شانه را کدام ترازو، کدام دست...
میزان ولی خمیده به یک سو کشیده است؟
نقاش چند مرتبه دستش بریده است؟
تا عاقبت برای تو ابرو کشیده است
الگوی این اثر شب مهتاب بوده و
صورت کشیده است که گیسو کشیده است
صورتگر تو فرشچیان بوده است که
تیر و کمان در آغل آهو کشیده است
پیراهنی و از طرف باد میرسی
چشمم ندیده است تو را، بو کشیده است
هم دشمن منی تو و هم دوست دارمت
عاشق همیشه آه دو پهلو کشیده است
دستهایی پر ز خالی پیشِ روست
سایه های لاابالی پیش روست
گیسوانت را پریشانتر مکن
کاین زمان آشفته حالی پیش روست
زخم خود را باکسی هرگز مگوی
شانه های بی خیالی پیش روست
تا به کی در آینه زل می زنی؟!
یک بغل تصویر خالی پیش روست
خوشه های سبز را انبار کن
یوسفِ من! خشکسالی پیش روست
یدالله گودرزی
ای آنکه دوست دارمت، اما ندارمت
بر سینه می فشارمت، اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت، اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت، اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی ، درخت جان
در باغ دل بکارمت، اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت، اما ندارمت
سعید بیابانکی
ممقلی هم عاقبت شد اهل دیش
آنتنی بگذاشت درایوان خویش
تا زند گشتی در این کانال ها
فیلم ها و همچنین سریال ها
بالشی بر پشت و ریموتش به دست
صبح تا شب پای تی وی می نشست
فیلم ها بر روی او تاثیر کرد
کم کمک رفتار او تغییر کرد
هر زمان می دید از آن تیپ ها
شکوه سر می داد و می گفت ای خدا
از چه رو یارم فشن اندام نیست
یعنی آن چیزی که من می خوام نیست
همسری تیپیک تر باید گرفت
یک کمر باریک تر باید گر فت
در پی این عزم و تصمیم، آن خپل
بر سبیل و موی خود مالید ژل
رفت و یار خوش ادایی تور کرد
دلبر بالا بلایی جور کرد
چند وقتی روزگارش خوب بود
چون یارش ظاهرا مطلوب بود
یار هم از او سواری می گرفت
بسته بسته ده هزاری می گرفت
بی مهابا خرج می کرد آن بشر
تا شود ازدیگران خوش تیپ تر
ممقلی وضعش یه هو ناجور شد
زرت اویکباره بد قمصور شد
یار آهنگ جدایی ساز کرد
نغمه های بی وفایی ساز کرد
طالب مهریه اش شد ناگهان
ممقلی بر کله و بر سر زنان
تا که از این غصه و اندوه و درد
طبق اسناد پزشکی سکتـــــــه کرد.