کوچک که بودم فکر می کردم آدمها چقدر بزرگند !
و ترس برم میداشت
بزرگ که شدم دیدم چقدر بعضی آدمها کوچکند
و باز ترسیدم .!
همه فعل هایم ماضی اند ... ماضی خیلی خیلی بعید ...!!!
دلم برای یک حال ساده تنگ است ...!!
خرابِ آبادیِ چشمهای تواَم
پلک بزن
از نو بنا شوم!
( رضا کاظمی )
میشود هسته را از اتم جدا کنی و انفجار صورت نگیرد؟ میشود ریشه را از خاک بیرون بیاوری و گل خشک نشود؟ میشود پوست را طوری از بدن جدا کرد که خون جاری نشود؟ میشود از آدم را سایه را گرفت، مگر اینکه بمیرد و بیجسم شود؟ میشود اکسیژن را از آب گرفت و هنوز انتظار آب بودن ازش داشت؟ میشود دل را از سینه بیرون بیاوری و باز توقع پمپاژ خون داشته باشی توی رگها؟
بعضی چیزها را نمیشود از بعضی چیزها جدا کرد و بیرون برد؛
... «دوستت دارم» هیچ وقت از دل بیرون نمیرود!
این جمله را فراموش نکن...