آمد

خسته ام از رفتم ، رفتی ، رفت ها

همیشه حرف از رفتن هاست

کاش کسی با آمدنش غافلگیرمان کند...

؟؟؟؟

آدم اســـت دیگر...
گاهی دلـــش می‌خواهد کسی‌ مـــوهایش را نوازش کند ،
بوســه بر گونه اش بزند و آروم زیر نرمــه گوشش بگوید :دوســـتـت دارم!

زندگی

روزگارا
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گرچه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
زندگی باید کرد...!

حواس

بیا حواسمان را پرت کنیم

مال هر کس دورتر افتاد

عاشق تر است ...

اول من ...

حواسم را بده

تا پرت کنم !!!

حواس

بیا حواسمان را پرت کنیم

مال هر کس دورتر افتاد

عاشق تر است ...

اول من ...

حواسم را بده

تا پرت کنم !!!

اشک

وای انیشتن برخیز !
نظریه ای تازه بیار
قانون فیزیک را هم شکست
قطره ی اشکی که آتشم زد !

آغوش

 

معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها شاد و شنگول بودند غیر از یکی ! و معلم از این بابت ناراحت بود . روزی خانم معلم مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که : این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و آینده درخشانی دارد اما متا
سفانه کمی افسرده است و روحیه خوبی ندارد . مادر دختر با تعجب گفت : واقعا ؟ پس چرا تا کنون متوجه نشده بودم ؟ حالا باید چکار کنم تا او از افسردگی خارج شود ؟ خانم م
علم گفت : هیچ جز کمی محبت ! دخترت را در آغوش بگیر و ببوس و به وی جملات زیبا و محبت آمیز بگو ! مادر دختر آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما.... پس من چی ؟! این بار معلم ، شوهر زن را خواست و گفت : زن شما خیلی افسرده است و به محبت نیاز دارد بهتر است وی را در آغوش بگیرید و ببوسیدش ! این بار شوهر زن آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما ..... پس من چی ؟!!!

همه انسانها به محبت نیاز دارند !

خدا

 

یکی از فرقهای انسان با خدا این است :
که انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش میکند ولی خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش میکند

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستانی از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد، از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: آری اى پادشاه! امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم! پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند . نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد، اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد! صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند ...
در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پاى درآورد ...

زیباترین قلب

زیباترین قلب
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملآ سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود.پس همه تصدیق کردند که به راستی قلب او زیباترین قلبی است که تا به حال دیده اند.ناگهان پیرمردی به میان جمع آمد گفت:«اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.»
قلب وی با قدرت تمام می تپید،اما پر از زخم بود.قسمت هایی از قلب او را برداشته بودندو تکه هایی جایگزین آن شده بود،اما آنها به درستی پر نشده بودندو کناره های آنها دندانه دندانه بود.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کردو خندید و گفت:قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیرمرد گفت:هر زخم نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او داده ام.گاهی او نیز قلبش را به من داده است که من را به جای قلب خود گذاشته ام.امابرخی دیگر قلبشان را به من ندادند و اینها همان شیارهای عمیق است.گر چه دردناکند اما یادآور عشقند.
مرد جوان در حالی که اشک می ریخت قطعه از قلبش را بیرون آورد وبه پیرمرد داد. او نیز قطعه ای دیگر از قلب پر زخمش را بیرون آورد و به جوان داد. حالا جوان هم صاحب قلبی زیبا شد