سیب

تو به من خندیدی و نمیدانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب الود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من

آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد ازارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

         خانه کوچک ما سیب نداشت؟

خواب

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شون
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...

شراب نور

ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپید شکفت و سحر دمید بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
به هوش باش که هنگام آن رسید بیا
به گامهای کسان می برم گمان که توئی
دلم زسینه برون شد ز بس طپید بیا
نیامدی که فلک خوشه ی پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
امید خاطر سیمین دل شکسته توئی
مرا مخواه از این بیش نا امید بیا
(سیمین بهبهانی)

یاد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را

گناه

دل های پاک گناه نمی کنند ،فقط سادگی می کنند؛
و
امروز سادکی بزرگترین بزرگترین گناه دنیاست!

رفتن

من از خدا خواستم،
نغمه های عشق مرا به گوشت
برساند تا لبخند مرا
هرگز فراموش نکنی و
ببینی که سایه ام به
دنبالت است تا هرگز
نپنداری تنهایی.
ولی اکنون تو رفته ای ،
من هم خواهم رفت
فرق رفتن تو با من این
است که من شاهد رفتن توهستم.

تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

این نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

آخرین دیدار

دَم ِ مرگم ، ترا پیغام خواهم داد
و از رفتن ترا آگاه خواهم کرد
و می دانم که پر اندوه می آیی به بالینم
و با اشک پشیمانی ، همی کوشی به تسکینم
سکوتم را که چندین سال نگشودم
می گشایم
در آنجا جمله یاران را
ز  گرد بستر خود دور خواهم ساخت
و تنها با تو در ساعات آخر راز خواهم گفت
ز رازی تلخ و پر اندوه و
از عمری که از کف رفت
و دیگر بار آن را می نخواهم خواست
و دیگر بار آن را می نخواهم دید
برایت باز می گویم ، که با جانم چه ها کردی
و عمری در دلم آتش به پا کردی
برایت باز می گویم ، که سیمرغ غرورم را
به خاک ره کشانیدی
که تنهایم رها کردی
برایت باز می گویم
عذاب آن شب تلخی
که تو در جامه پاک عروسی
حجله گاهی را صفا دادی
و من تا صبحدم خون گریه می کردم
برایت باز می گویم
که هر باری که می دیدم ترا
از خویش می رفتم
برایت باز می گویم
که تنهائی چه آتش ها به جان می زد
چه نیشتر ها به مغز استخوان می زد
برایت باز می گویم غم شب های یلدا را
سکوت بستر بی مونس آغوش تنها را
سپس دست تو را در دست می گیرم
و بر دامان سردت ، دانه ها ی اشک می ریزم
و شعر واپسینم را ، برایت باز می خوانم
و دفتر های شعرم را
به رسم یادگاری ، بر تو می بخشم
و در باران اشکت دیده می بندم
و با مهر تو با خاک سیه همدوش می گردم
پس از من شعر هایم را
چو جان محفوظ خواهی داشت
و با هر شعر من آتش به جانت شعله خواهد زد
و غوغای پشیمانی تو را دیوانه خواهد ساخت
بگو تا زنده هستم
از چه حالم را نمی پرسی؟
چرا از آشنایانم سراغم را نمی گیری؟
چرا یک گام از این سو بر نمی داری؟
چرا یک بار،
از مهری که می دانم به من داری نمی گوئی؟
چرا خاموش می مانی؟
چرا خاموش می مانی؟

پدر و پسر

پدری مسن به همراه پسر جوان خود در حیاط نشسته بودند. پسر مشغول روزنامه خواندن بود. در همین حین گنجشکی پرزنان در نزدیکی آنها بر زمین نشست. پدر از پسرش پرسید: اون چیه !؟ پسر بدون اینکه چشمش را از روزنامه بردارد جواب داد: گنجشک ... بعد از چند ثانیه پدر دوباره پرسید: اون چیه !؟ و پسر با کمی ناراحتی جواب داد: اون گنجشکه ... دوباره بعد از چند ثانیه پدر همین سوال را پرسید. پسر با عصبانیت گفت: پدر اون یه گنجشکه ، یک گنجشکه .. نمیفهمی اینو ؟ اه ... پدر با دلخوری از جایش بلند شد و به طرف خونه رفت و بعد از دقایقی با یک دفترچه برگشت و آن را به دست پسرش داد و گفت : بلند بخون.. پسر با بی حوصلگی دفتر را باز کرد و چنین خواند: امروز پسر کوچک من که چند روز پیش سه سالش شد همرها من در پارک نشسته بود که ناگهان یک گنجشک اومد کنار ما .. پسر من 21 بار از من پرسید اون چیه !؟ و من 21 بار به او جواب دادم. هر بار او این سوال را میپرسید من او را در آغوش می گرفتم و سوالش را با حوصله و مهربانی جواب میدادم ... احساس میکنم او را خیلی دوست دارم ... در این هنگام چشمان پسر پر از اشک شد. دستان پدر را بوسه باران کرد و سر بر زانوی پدر گذاشت...