حکیم


حکیمی به دهی سفر کرد...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود، از حکیم خواست تا مهمان وی باشد...
حکیم پذیرفت...
کدخدای دهکده هراسان خود را به حکیم رسانید و گفت: این زن هرزه است! به خانه‌ او نروید...!
حکیم گفت: یکی از دستانت را به من بده!
کدخدا یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت. آنگاه حکیم گفت: حالا کف بزن!
کدخدا گفت: هیچ کس نمی تواند با یک دست کف بزند!
حکیم پاسخ داد: هیچ زنی نمی تواند به تنهایی هرزه باشد! مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند! به جای نگرانی برای من، نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش...!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد