ارزش


ﯾﮏ ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺳﻤﯿﻨﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: “ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ؟”
ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ . ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : “ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺩﻫﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﺎﺭﯼ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ ”.
ﺍﻭ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : “ﭼﻪ ﮐﺴﯽ
ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ؟”
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : “ﺧُﺐ، ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ؟”
ﺍﻭ ﭘﻮﻝﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻔﺶﻫﺎﯾﺶ ﺁﻧﻬﺎ
ﺭﺍ ﻟﮕﺪ ﮐﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: “ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻭ
ﮐﺜﯿﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ؟”
ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩﻧﺪ!
ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ:
“ﻫﯿﭻ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﭘﻮﻝﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﺷﻤﺎ
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﮐﻢ
ﻧﺸﺪ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ".
ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻣﭽﺎﻟﻪ
ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻭ ﺑﺎ ﺗﺼﻤﯿﻢﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺣﻮﺍﺩﺛﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﻭ ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﯽﺍﺭﺯﺵ ﺷﺪﻩﺍﯾﻢ!
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯾﺎ
ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ…
ﺷﻤﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺭﺯﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯽﺩﻫﯿﺪ.
ﺷﻤﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ...
ﺍﺭﺯﺵ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺷﮑﺴﺖ ﯾﺎ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ…

؟؟


حاکمانى که نمیدانند شب مردمانشان چگونه به صبح میرسد: دیگر چه فرقى میکند "که" به شراب نشسته باشند" یا به نیایش ایستاده. (کوروش کبیر).

شاکرم


عاشق این پیام هستم
چون  پر از زندگیه
 
خدا رو شاکرم:
برای مالیاتی که پرداخت می‌کنم
چون به این معناست که شغلی دارم.

برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی
چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.
 
برای لباسهایی که کمی برام تنگ شدن
چون یعنی غذا برای خوردن دارم.

برای سایه ای که شاهد کار منه
چون یعنی خورشید تو زندگیم می‌تابه.

برای چمنی که باید زده بشه، برای پنجره هایی که باید تمیز بشه و ناودانهایی که باید تعمیر بشه
چون یعنی خانه ای برای زندگى کردن دارم.

برای هزینه بالا برای گرمایش
چون یعنی خانه گرمی دارم.

برای کوه لباسهایی که باید شسته و اتو بشوند
چون یعنی رختی برای پوشیدن دارم.
 
برای کوفتگی و خستگی عضلاتم آخر روز
چون یعنی قادر بودم که سخت کار کنم.

برای زنگ ساعتی که صبح مرا از خواب بیدار میکند
چون یعنی هنوز زنده هستم.

و در آخر برای این همه پیام‌های زیبا
چون یعنی دوستان زیادی دارم که به فکر من هستند...

این متن را برای کسانی بفرستید که برای شما ارزش دارند.
من اینچنین کردم.

خوب زندگی کنید!
زیاد بخندید!
با تمام قلبتان دوست بدارید!

یاد ان روزی که تختی و حیاطی داشتیم

یاد ان روزی که تختی و حیاطی داشتیم
قل قل قوری و قلیان و بساطی داشتیم
عطر اویشن , ردیف استکانهای بلور
زندگی شیرین تر از چای نباتی داشتیم
مادری فیروزه تر از اسمان مخملی
سایه ی مهر پدر , ظهر صلاتی داشتیم
خانه ای گرچه کلنگی خالی از اندوه و غم
باخبر از حال هم , شور و نشاطی داشتیم
نم نم چنگ و رباب و گلنراقی و قمر
هرشب جمعه که می شد سور و ساتی داشتیم
نرده های غرق پیچک , پله پله اطلسی
گام پاورچین و غرق احتیاطی داشتیم
شرشر فواره روی رقص ماهی های حوض
شور و شوق و خاطر پرانبساطی داشتیم
ساده مثل افتاب امده از پشت کوه
بی خجالت لهجه ی اهل دهاتی داشتیم
حافظ از شاخه نباتش , سعدی از سیمین تنش
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتی داشتیم
عکس ما را قاب کن هرچند با گرد و غبار
تا که خوشبختی بداند خاطراتی داشتیم

خدا


اى خداى من

اى سید و مولاى من
اى کسى که زمام اختیارم به دست اوست
اى واقف از حال زار و ناتوانم
اى آگه از بینوایى و وضع پریشانم

اى رب من

از تو می خواهم

به حق حقیقتت
به ذات مقدست
و بزرگترین صفات و اسماء مبارکت

که اوقات مرا در شب و روز
به یاد خود معمور گردانى

و پیوسته به
خدمت بندگیت بگذرانى

و اعمالم را
مقبول حضرتت فرمایى

تا کردار و گفتارم همه یک جهت و
خالص براى تو باشد

(لطفى کن) و به اعضا و جوارحم
در مقام بندگیت قوت بخش

و دلم را
عزم ثابت ده

و ارکان وجودم را به خوف و خشیت
سخت بنیان ساز

تا آنکه من در میدان طاعتت
بر همه پیشینیان سبقت گیرم

و از همه شتابندگان
به درگاهت زودتر آیم

و عاشقانه با مشتاقانت
به مقام قرب حضرتت بشتابم

و مانند اهل خلوص
به تو نزدیک گردم

و مرا بلطف و رحمتت مقام مقربترین و مخصوصترین خاصان حضرتت
کرامت فرما

که هیچکس جز به فضل و رحمتت این مقام نخواهد یافت
ای معبود من

فرازهایی از دعای کمیل

بانوی غزل ایران، سیمین بهبهانی


بانوی غزل ایران، سیمین بهبهانی
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

مرد


ﻣـــــــــــــﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ... ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ .. ﻣـــــــــــــﺮﺩ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻏﺮﻭﺭﺵ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺩﺭﯾﺎﺳﺖ ... ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯﺑﻐﺾ
ﮔﻠﻮ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﯾﮏ ﻣـــــــــــــﺮﺩ ... ؟ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ
ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻭ ﺷﺪﻩ ... ؟ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻫﻖ
ﻫﻖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ
ﺑﺎﻟﺸﺶ ... ؟ ﻣـــــــــــــﺮﺩ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﻣـــــــــــــﺮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﺪ ﻭ
ﻣـــــــــــــﺮﺩ 

آدمها


ً"قیصر امین پور"میگوید:

آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالى وجودشان بالاست...
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است...
یادت نمی رود
"هستن هایشان را.."
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...
بس که بلدند "باشند"...
این آدمها را، باید قدر بدانى...
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است. . .

آرامش


آدم برفی هم که باشی،

دلت میخواهد یک نفر باشد تا گرمت کند،

آرامت کند،

مهم نیست آب شدن،

نیست شدن،

مهم آرامش است حتی برای چند لحظه

ریشه


ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺵ
ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ﺗﻮ، ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮﺳﺖ
ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥِ ﻧﯿﺮﻭ، ﺳﻘﻮﻁ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺳﻨﮓ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ !!
ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ
ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻫﺎ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ
ﻭ ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ، ﺭﯾـــﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ،
ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮓ، ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻋـــــﺎﺩﺕ ﻭ ﻏـــــــﺮﯾﺰﻩ
ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺣـــــﺮﻑ ﻫﺎ ﻭ ﻫــــــــــﻮﺱ ﻫﺎ ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ
ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﯽ .
ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ﺗﻮ، ﻫﻤﺎﻥ ﻓـــــﻬﻢ ﺗﻮ، ﻋـــﻼﻗﻪ ﯼ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻧﺘــــﺨﺎﺏ
ﺗﻮﺳﺖ .