به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشکسوده نشد
به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟
همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
که هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد
خالــق ، مرا شاعـــر ، تـــو را شعـــر آفریده
چشمت دو بیتی؛... لب، غزل؛ ....مویت قصیده
دارد قشــون آبــی چشمت می آید
روسی برای پارسی لشگر کشیده!
اول صدایت می کشد نازک دلان را
چون سوت موشک بین شهری جنگ دیده!
کام یکـــی از عاشقانت را برآور
یک لب مکیده بهتر از صد لب گزیده!
حـق می دهد بر مکــر و نیرنگ زلیخـــا
هرکس به عمرش قصه ی یوسف شنیده
یک روز می آیی تو هم مثل ثریا
در پیریِ یک شهریارِ قد خمیده.
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
وقتی کــه چشم حادثه بیدار می شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می شود
خواب زنانه ای است به تعبیر گل مکوش
گـل در زمین تشنــه ی ما خار می شود
برخیز تا به چشم ببینی که چه دردناک
آیینه پیش روی تــــو دیوار مــــــی شود
دیگر بــــه انتــــظار کدامین رسالتــــی
وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟
باز این که بود، گفت انا الحق که هر درخت
در پاســـــخ انا الحق وی دار مــــی شود؟
وحشت نشسته باز به هر برگ، هر کتاب
تاریخ را بین کـــه چــــه تکرار مـــــی شود
این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست کــه در چـــاه می رود؟
این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیـــم خسوف و تیـرگـــی مـــاه می رود
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده ، به اکــراه می رود
آبستن عزای عظیمی است کاین چنین
آسیـمه سر نسیـــم سحــرگاه می رود
امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتـــاب روی زمیـــن راه مـی رود؟
در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویـــا دلــی بـــه مقصد دلــخواه می رود
دارد ســر شکافتـن فــرق ِ «آفتــــــاب»
آن سایه ای که در دل شب راه می رود
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺷﺪﻥ
ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩ ﻫﺎ
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺵ ﺁﮐﻞ ﻭ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﺮﺩﻫﺎﻣﻮﻥ ﺷﺪﻥ
ﺍﺧﺮﺍﺟﯽ ﻫﺎ ﻭ ﭼﺎﺭﭼﻨﮕﻮﻟﯽ ﻫﺎ ﻭ ..
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻭﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻓﺮﻭﻏﯽ ﻭﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻧﺪﮔﺎﺭﻣﻮﻥ
ﺷﺪﻥ
ﺳﺎﺳﯽ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺷﮑﯿﻦ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻠﯿﺸﻤﺲ ﻫﺎ
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﺜﻞ ﮔﻨﺠﺸﮑﮏ ﺍﺷﯽ ﻣﺸﯽ ﻭﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﯾﺮﺁﺏ
ﻭﺧﺎﻃﺮﺧﻮﺍﻫﺎﻣﻮﻥ ﺷﺪﻥ
ﭘﺎﺭﻣﯿﺪﺍ ﻭﻓﺎﺯﺕ ﭼﯿﻪ ﻭﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪﻩ
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺮﻕ ﺳﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮﻥ
ﺷﺪﻥ ...
ﻭﺩﮐﺎ ﻫﺎ؛ ﻭﯾﺴﮑﯽ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻨﯿﺎﮎ ﻫﺎﯼ ﻗﻼﺑﯽ
ﻭﺑﺎﻻﺧﺮﻩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﺍﻣﻮﻥ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﭽﻪ ﻣﺤﻞ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﺟﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ
ﺷﺪﻥ'''' ﺩﺍﻑ '''
ﻭ
ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﺷﺪ
ﺩﺭ ...
' ﺭﯾﺶ '
ﻣَـﺮﺩ ، ﻣُـﺮﺩ ، ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ... تمام...
ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﺑــﻮﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﺑﺎﺑﺎ ﭘُﺰ ﺩﺍﺩﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺍﻟَﮑﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺴﺘﻦُ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ
ﻣـــﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌــــــــــﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﯼ ﺣﺮﻓﺖ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻧــــــﺸﻪ
" سی ثانیه پای صحبت برایان دایسون "
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین،
دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد.
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از :
خانواده،
سلامتی،
دوستان
و روح خودتان؛
و توپ لاستیکی همان کارتان است.
کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید؛
چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد؛
ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد.
خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود.
سلامتی از دست رفته باز نمیگردد.
و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
( ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﻛﻮﺋﻠﻴﻮ ) ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺳﺮﺍﯾﺪ:
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ، ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻔﻮﺫ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺎ؛ ﻧﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎﺯﺳﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ. ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ. ﻋﺸﻖ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺯﯾﺮﺍ ؛ ﻋﺸﻖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ، ﻋﺸﻖ
این شعر در سازمان ملل، دنیا را لرزاند، این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2012شد که توسط یک کودک آفریقایی نوشته شده و در همان سال در سازمان ملل خوانده شد.
وقتی به دنیا میام، سیاهم
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم…
و تو، آدم سفید...
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای…
و تو به من میگی رنگین پوست؟
لقمان حکیم گوید: روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم؛ خوشه هایی ازگندم که از روی تکبر سربر افراشته و خوشه های دیگری که از روی تواضع سر به زیر آورده بودند، نظرم را به سوی خود جلب نمودند و هنگامی که آن ها را لمس کردم، شگفت زده شدم؛ خوشه های سربرافراشته را خالی از دانه و خوشه های سربه زیر را پر از دانه های گندم یافتم. با خود گفتم: درکشتزار زندگی نیز چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند اما درحقیقت خالی اند.