نقــاش بـاشـی!
چـقــدر می گیـری که بیایی و صفحه های سیاه دلم را رنـگ کنی؟
بـعـــد بـرای دیــوار اتاق دلـــم
یــــک روز آفتابی بکشی که نــــور آفتـــاب تا میـانه اتاق آمــــده باشد
... راستـــــی مـــن روی صـــورتــم یـــک خنــــــده می خـــواهـــم
نــرخ ِ خـنـــــده که گـــــران نیســــت؟!
کی گفته زمان
طلاست؟
من مزه مزه اش کردم...
زمان عین الکله... ثانیه
ثانیه میسوزونه میره تو عمق وجودت...
مست مست که شدی, چشاتو باز میکنی
میبینی
عمرت گذشته و تو موندیو خماری از دست رفتن یک عمر...
می مانم ...
می روی ...
لعنت به این افعال !
که ماندن را برای من صرف کرد و رفتن را برای تو !!!
گاهی دلــــم میخواهد وقتی مثل کودکی هایم بغــــــــض میکنم
...
خـــــــــدا از آسمان به زمین
بیاید...
اشـــــــک هایم را پاک کند ...
دستم را بگیرد ...
و بگوید :
" اینجا آدمــــــــــا اذیتت میکنن
؟؟!!
بیا برویم
شنیــده بودم که "خاک سرد است".
ایـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا ســـرد است،
که زنــده زنــده فراموش می کنیــم یکدیگـــر را ...