دنیا

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

دروغ نگوییم،
تهمت نزنیم،
مؤدب باشیم،
... صادق باشیم،
انتقاد پذیر باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،وجدان داشته باشیم،از کسی بت نسازیم،
از قدرت سوء استفاده نکنیم،
پشت سر کسی غیبت نکنیم،
به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم ودر مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم....

دنیا

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

دروغ نگوییم،
تهمت نزنیم،
مؤدب باشیم،
... صادق باشیم،
انتقاد پذیر باشیم،
دیگران را آزار ندهیم،وجدان داشته باشیم،از کسی بت نسازیم،
از قدرت سوء استفاده نکنیم،
پشت سر کسی غیبت نکنیم،
به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم ودر مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم....

همیشه

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.

یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.

لبخند

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را می‌شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی‌ها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می‌جنگید. او تجربه‌های حیرت‌آور خود را در مجموعه‌ای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش می‌نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت‌آمیز نگهبان‌ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیب‌هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن‌ها که حسابی لباس‌هایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دست‌های لرزان آن را به لب‌هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نرده‌ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه‌هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک‌تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی‌اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی‌دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی‌توانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصلۀ بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی‌خواهد.... ولی گرمای لبخند من از میله‌ها گذشت و به او رسید و روی لب‌های او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.


پرسید « بچه داری؟» با دست‌های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده‌ام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچه‌هایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشه‌ها و آرزوهایی که برای آن‌ها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم‌هایم هجوم آورد. گفتم که می‌ترسم دیگر هرگز خانواده‌ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه‌هایم چطور بزرگ می‌شوند.
چشم‌های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی‌آنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر منتهی می‌شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد...

گم

من گم شده ام …
از یابنده تقاضا می شود…
من را به حال ِ خودم رها کند !

رفتن

نمی دانم آنکس که می رود
...می برد یا
آن کس که می ماند؟
خیالم جمع نمی شود
نمی دانم این منم که می روم و توئی که می مانی
یا این توئی که می روی و منم که می مانم؟
به خدا
این همه سوال بی جواب در این چمدان جا نمی شود
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
که بود؟که نبود؟
که هست؟که نیست؟
شاید اگر اینجا هستم آنجا نیستم و
اگر آنجا ، اینجا
چه دردی دارد بازی کم و زیاد کردن حروف از کلمات
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
این همه من ، تو ، ما
این همه
در چمدانم جا نمی شود
روی امواج زندگی دراز می کشم و
با آسمان نگاه میکنم.
می دانم
هرکجا که بروم
آسمان همینقدر زیباست


امـین منصـوری

غم

از کســـی که دلــش گرفتــــهــ...
نپـــرســـید چـــرا...!
آدمــها وقتــی دلیــلِ ناراحتیشـــــان ­ را...
نمـــی تواننـد بیـــان کنــند...
دلشـــان می گیـــرد..!!

سلامتی

سلامتی اونایی که تو سختی های زندگی مث خودم کمرشون داره میشکنه
اما
باز نمیذارن تو شطرنج زندگی کیشو مات بشن !

سلامتی

به سلامتی اون که هر بار پیکمونو بردیم بالا شیرینترین آرزوها رو براش خواستیم...ولی اون تلخ ترین لحظه هارو برامون رقم زد....
به سلامتیه اونی که هیچ وقت ندید چجوری... بغضم رو ترکوندم....
به سلامتی دل پری که خالی نمیشه...
به سلامتی اونایی که همیشه میخندن... اما یه عمر بغض داشتن و هیچکس نفهمید...
سلامتی اونایی که الان از تنهاییشونه که تو اینترنتن...وگرنه الان باید تو بغل عشقشون بودن...

دلخوشی

دلخوشی ها کم نیست

روزگارم این است

دلخوشم با غزلی
...
تکه نانی، آبی

جمله ی کوتاهی

یا به شعر نابی

و اگر باز بپرسی گویم

دلخوشم با نفسی

حبه قندی، چایی

صحبت اهل دلی

فارغ از همهمه ی دنیایی

دلخوشی ها کم نیست، دیده ها نابیناست