پرسید « بچه
داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او
نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس
بچههایش را به من نشان داد و دربارۀ نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم
صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را
نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول
مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جادۀ پشتی آن که به شهر
منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای
حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات
داد...
من گم شده ام …
از یابنده تقاضا می شود…
من را به حال ِ خودم رها کند
!
نمی دانم آنکس که می رود
...می برد یا
آن کس که می ماند؟
خیالم جمع نمی شود
نمی دانم این منم که می روم و توئی که می مانی
یا این توئی که می روی و منم که می مانم؟
به خدا
این همه سوال بی جواب در این چمدان جا نمی شود
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
که بود؟که نبود؟
که هست؟که نیست؟
شاید اگر اینجا هستم آنجا نیستم و
اگر آنجا ، اینجا
چه دردی دارد بازی کم و زیاد کردن حروف از کلمات
این همه سوال و خیال و خاطره و بود و نبود
این همه من ، تو ، ما
این همه
در چمدانم جا نمی شود
روی امواج زندگی دراز می کشم و
با آسمان نگاه میکنم.
می دانم
هرکجا که بروم
آسمان همینقدر زیباست
امـین منصـوری
سلامتی اونایی که تو سختی های زندگی مث خودم کمرشون داره میشکنه
اما
باز نمیذارن تو شطرنج زندگی کیشو مات بشن !