عشق

من یاد گرفته‌ام “دوست داشتن دلیل نمی‌خواهد…”

دل می‌خواهد…!

ولی نمی‌دانم چرا
خیلی‌ها…
و حتی خیلی‌های دیگر…!

می‌گویند:
این روزها…
... دوست داشتن
دلیل می‌خواهد…!!

و پشت یک سلام و لبخندی ساده…
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده،
دنبال گودالی از تعفن می‌گردند!

اما

من سلام می‌گویم
و لبخند می‌زنم
و قسم می‌خورم
و می‌دانم

“عشق” همین است… به همین سادگی

؟؟؟؟

بزرگتر که می شوی
غصه هایت زود تر از تو قد می کشند،
لبخندهایت را در البوم کودکیت جا می گذآری،
و نا خواسته وارد دنیای لبخندهای مصنوعی می شوی،
شاید بزرگ شدن، ان اتفاقی نبود که ما انتطارش را می کشیدیم!!

تنهایی

باید به فکر تنهایی خودم باشم.
دست خودم را می‌گیرم و
از خانه بیرون می‌زنیم.

در پارک،
... به جز درخت،
هیچ‌کس نیست.

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم،
تا پارک،
از تنهایی رنج نبرد!

دلم گرفته،
یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم،
و از خودم خواهش می‌کنم،
به خانه باز گردد...!

باور

مــخـاطـب ِ خــاص ِ مـن شـــما هستــید !
چــــرا کــه ،
هـــر چــه بــــرای ِ "او" نــــوشـــتـم ..
خــــوانـــد ..
خنــدیــــد !
... و بـــــاور نــــکرد !!!

کاش

کاش در دهکده عشق فراوانی بود ...توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم ...مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب...روی شفافترین خاطره مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد...قرض می دادبه ما هر چه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم...رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است...کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چقدر شعر نوشتیم برای باران...غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا...نام گل های پر از شبنم ایرانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر...غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از شبها...غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم...راز این شعر همین مصرع پایانی بود...

همین

طوری ام نیست خرد و خمیرم فقط

همین ...

کم مانده است بی تو بمیرم فقط

همین ...

از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز

در مرز چشمهای تو گیرم فقط

همین ...

نه من دیگر به هیچ چیز لب نمی زنم

گرچه از بوسه های تو سیرم فقط

همین ...

با دیدنت زبان دلم بند آمده است

شاعر شدم که لال نمیرم فقط

همین........

خاطره

امروز یادم افتاد به دفتر خاطراتی که خیلی وقت است

چیزی در آن ننوشته ام

با خودم میگویم :

" فکرش را بکن یک روز میمیری او میماند و این دفتر "

دلم میسوزد برای تو...

که میشکنی روزی که من نیستم

تو این دفتر را میخوانی

خرد میشوی وقتی میفهمی

چقدر دوستت داشتم ... !!

ترانه

به او گفتم: غمگین ترین ترانه را برایم بسرا

چشمانش را بست و آرام آرام گریست...گریست...

؟؟؟؟

بارانی نیست پس چرا من ، خیسِ یادِ توام

مادر

مادرم پیامبری بود با زنبیلی از معجزه ...
یادم نمی رود ,
دراولین سوز زمستانی
... النگویش را,به بخاری تبدیل کرد...!

تارا محمدصالحی