؟؟

مساحت خلوتم ...
را پر کن . . . !
فرقی نمی کند ...
عمودی . . . !
یا افقی ...
همینکه , ضلعی ...
از , چهار دیواریم ...
باشی ...
کافیست . . . !!!

؟؟

نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است
او نیامده باشد

حتما، حالا
... زیر باران مانده است

و نا امید و خسته
در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها...
مشکوکم..



رسول یونان

؟؟

صف میکشند دلتنگیهای من

چون دانه های تسبیح

به نخ کشید شده
...
چقدر بگردانم دانه ها ر ا

تا تو بیایی ...
....................

؟؟

لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود.

من اسم این لحظه ها را “همیشه” گذاشته ام

؟؟

پرندگانم را آزاد کردم ؛ زیرا فهمیدم “نداشتن” تنها راه “از دست ندادن” است !!

؟؟

وقتی فریاد میزنی ... همه صدایت را میشوند ....
هنگامی که به آرامی سخن میگوئی
فقط اطرافیانت متوجه میشوند
اما هنگامی که سکوت میکنی ....
تنها کسی حرفت را میشوند ....
که عاشقت باشــــــــــــــــــــد ...........

؟؟

باور کن...
.
هـوس کــرده ام کـه تــو باشـی و مــن باشـم
.
و هـیچ کـس نبـاشد . . .
... .

.
.
.
.

آنـگاه داغتــرین آغوشـها را از تنـت . . .
.
... و شیــریـن تــرین بــوسه ها را از لبــانت بیــرون کــشم . . .
.
.
.
.
.
بـه تلافــی تــمام روزهایــی کــه مـیخواستمت و نبودی.

رویا

تو
مرا به اغوش میکشی
بوسه ای از لبانت میدزدم
ارام زمزمه میکنی
دوستت دارم
و من میفهمم
اینجا خود رویاست...

؟؟؟

اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه.
اگه صداش بی نظیره
اگه خوب شرایط ِ بحرانی رو کنترل میکنه.
اگه بهتون آرامش میده.
اگه میتونه غافلگیرتون کنه.
...
اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه.
اگه بهش میگید رفتم ،که نرو گفتنش رو بشنوید.
اگه مهربونه
اگه ماهه
...اگه خوبه
اگه دست هاشو دوست دارید
بهش بگید خب....!
بهش بگید...
دیر میشه

؟؟؟؟

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
... این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که...
برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟