رنچ

در زندگی فهمیده‌ام که بدترین رنج‌ها،مشاهده رنج دیگران است. جاش بایلینگ (Josh Billings)

فاصله

معلم میدانست که فاصله ها چه به روزمان می آوردند ...
که به خط فاصله میگفت :
ــخـــطــــــــ ــتیـــــــره

افسردگی

افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می پردازد. هرچه عمیق تر به زندگی بنگری بیشتر رنج خواهی کشید.

و نیچه گریه کرد- اروین یالوم
 

؟؟؟

آن روز ، کـه هــــمـدیگـــــر را یـــافـــــتـیـم , یـــــافتــــنـمان هُــنر نـــــبود !

هُـــنر ایــن اسـت ؛ هــــمـدیــــگـر را "گــُــــم" نـکنــــیم . .

خوشبختی

وقتی گرسنه ای،یک لقمه نون خوشبختیه،
وقتی تشنه ای یک قطره آب خوشبختیه،
وقتی خوابت میاد یک چرت کوچیک خوشبختیه،
خوشبختی یک مشت از لحظاته،
یک مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار میگیرن یک خط رو می سازن به اسم زندگی...
قدر خوشبختی هاتونو بدونید...

پاکی

پرندگان به برکه های آرام پناه می برند ، و انسان ها به دل های پاک ... زیرا دل های پاک همچون برکه های آرام اند ، و دیگران بدون هیچ وحشتی به آنها اعتماد می کنند

زندگی

به نظر من ما انسانها بر روی کره زمین زندگی نمیکنیم ، بلکه سرزمین واقعی ما ، قلب کسانی است که به آنها علاقه داریم .

فراتر از بودن - کریستین بوبن

زمین

حق با کشیش ها بود گالیله!
زمین آنقدرها هم گرد نیست
هر کس میرود دیگر باز نمیگردد

زندگی

 

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

یاد

یک نفر..

یک جایی..

تمام رویاهاش لبخند توست
...

احساس می کنه که زندگی واقعاً با ارزشه..

پس هر وقت احساس تنهایی کردی

این حقیقت رو به یاد داشته باش که

یک نفر..

یک جایی..

درحال فکر کردن به توست...