از رفتنت نمی ترسم
ترسم از این است که بعد از تو
تمام شهر راه بیفتند دنبالِ من
و سراغ ِ نُت هایی را بگیرند
که از رقصِ انگشتانِ تو بر تنم
پخش میشد روی کاغذ!
و من نمیتوانم حالی شان کنم
تمام موسیقی دانان
آهنگ هایشان را باید بگذارند در کوزه و آبشرا بخورند
وقتی حرکت دستانت بر تنم ترانه میشود
مگر نه اینکه دور تسلسلِ بازوانت بر اندامم را
هیچ فیلسوفی نمیتواند باطل کند
و فالگیرها همه بیکار میشوند
وقتی بودنت گردش ستارگان را به هم می ریزد؟
مگر نه اینکه
آهنگِ نفس های تو قافیه ی شاه بیتِ غزلِ زندگی من است
ترسم از این نیست که مرا دیوانه بخوانند
میترسم شعرهایی را به من نسبت بدهند که هیچ گاه نگفته ام...
تو که بهتر میدانی
من شاعر نیستم
نقاشم
دست چپم را که می بویی
قلم در دست راستم
روی سفیدی کاغذ
نفس هایت را نقاشی میکند
همین ...
.
عادل دانتیسم