قورباغه و کانگورو
قورباغه به کانگورو گفت:
من می توانم بپرم تو هم.
پس اگر با هم ازدواج کنیم
بچه مان می تواند از روی کوه ها بپرد، یک فرسنگ بپرد،
و ما می توانیم اسمش را «قورگورو» بگذاریم.
کانگورو گفت: «عزیزم»
چه فکر جالبی
من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم
اما درباره قورگورو
بهتره اسمش را بگذاریم «کانباغه»
هر دو سر «قورگورو» و «کانباغه»
بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت:
برای من نه «قورگورو» مهمه نه «کانباغه»
اصلا من دلم نمی خواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: «بهتر»
قورباغه دیگر چیزی نگفت
کانگورو جست زد و رفت.
آنها هیچوقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که بتواند از کوه ها بجهد یا یک فرسنگ بپرد.
چه بد، چه حیف
که نتوانستند فقط سر یک اسم توافق کنند.
این قصه زیبا از شل سیلور استاین بار مفهومی مدیریتی جالبی دارد. پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ قربانی اختلاف نظرهای کوچک می شود.