مه

بیابان را سراسر، مه گرفتست
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق
می ریزدش آهسته از هر بند
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود، عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند. به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهند گفت :
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پایید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته
نفس بشکسته در هذیان گرم
مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد