باور

ای کاش می‌توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی‌دریغ باشند
در دردها و شادی‌ هاشان

حتی
...
با نان خشکشان



و کاردهایشان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند



افسوس
آفتاب مفهوم بی‌دریغِ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه ای
آنان را
اینگونه دل فریفته بودند !!



ای کاش می‌توانستم
خون رگان خود را

من

قطره
قطره
قطره

بگریم

تا باورم کنند.



ای کاش می‌توانستم
یک لحظه می‌توانستم ای کاش



بر شانه‌های خود بنشانم
این خلقِ بی‌شمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد